بریتانیای صغیر
علاقه به تاریخ و یک کنجکاوی نوستالژیک نسبت به آنچه در گذشته روی داده است، معمولا از تبعات نگرانیهای مربوط به زمان حال است. به تازگی سالروز سه رویداد تاریخی بریتانیا را پشت سر گذاشتیم: بزرگداشت ریچارد سوم، جشن ماگناکارتا و چاپ نخستین نقشه ژنتیکی بریتانیا که توسط پروژه «مردم جزیره بریتانیا» به اجرا درآمد. هر سه این تحولات ریشه در تاریخ دارند و به دوران پیش از ایجاد پادشاهی بریتانیا باز میگردند.
تفکر عموم مردم بریتانیا این است که کشور در یک بحران سیاسی عمیق فرو رفته است، بحرانی که «بنیان کاخ وستمینستر» را سست میکند. بهنظر میرسد این بحران به عنوان فروپاشی نظامیتلقی میشود که تا پیش از این به درستی کار میکرد. همین امر موجب میشود که رایدهندگان از سر تنفر به این موضوع پشت کنند. بخش اعظم این تلقی نادرست ناشی از یک تئوری است مبنی بر اینکه انگلستان دورانی طلایی داشته است و ما آن را دچار افول کردهایم. اما این دوران طلایی مربوط به چه زمانی است؟ از نظر چپگراها این دوران به دهه 1970 مربوط میشود. از نظر راستگراها، البته به گفته مخالفانشان، این دوران به دهه 1950 مربوط است. آیا میتوان بهطور جدی گفت که انگلستان اکنون بدتر از دورانی اداره میشود که در آن آنتونی ایدن با فرانسویها و اسراییلیها همدست شد تا به مصر حمله کنند؟ یا دورانی کههارولد ویلسون اعلام کرد که «یک هفته در سیاست زمانی طولانی است»؟ یا زمانی که ارزش استرلینگ دائما دچار فروپاشی میشد؟ یا وقتی که وزیر سابق کار وانمود به خودکشی کرد؟ یا وقتی که رهبر حزب لیبرال در یک تیراندازی دست داشت؟ یا وقتی که میلیاردها پوند صرف صنایع فرسوده شد و هدر رفت؟
بیشتر به عقب بازگردیم: آیا سیاستمداران امروز از دهه 1930 بیشتر اشتباه میکنند؟ یعنی همان زمانی که نویل چمبرلین فکر میکرد میتواند با هیتلر وارد معامله شود و رهبر پیشین حزب کارگر، جورج هنسبری، هیتلر را مورد تمجید قرار داد و گفت که او «پرهیزگاری است که سیگار نمیکشد و گیاهخوار است و کودکان و کهنسالان را دوست دارد»؟ آیا مقامات وست مینستر امروز دور از دسترستر هستند یا در دوران طلایی پارلمان که در آن صدها تن از نمایندگان پارلمان از ثروتمندان محلی بودند که هرگز مطالعه نمیکردند و هیچ چیز مفیدی یاد نگرفته بودند و از ایدههای متداول در دوره خود بیخبر بودند؟
آیا سیاستمداران امروز صداقت کمتری دارند یا سیاستمداران دهه 1880 و 1890 که در آن دهها مرکز انتخاباتی بخاطر فساد گسترده منحل شدند؟ انگلستان امروز دارای یک طبقه سیاسی است که سختکوشتر، حرفهایتر و پاسخگوتر از سیاستمداران گذشته هستند. در مجموع احتمالا صداقت آنها هم بیشتر است، بیشک از صداقت سیاستمداران اغلب کشورهای همسایه بیشتر است. اشتباهات آنها که اکنون عموم مردم به آن چشم دوختهاند، آنقدر حرفهای، ماهرانه و فعالانه است که اغلب ما نمیتوانیم آنها را مورد سرزنش قرار دهیم و بگوییم راه درستش چه میتوانست باشد.
اما تعداد زیادی از رایدهندگان این حس را دارند که «سیستم» آنها را ناامید کرده است بنابراین آنها احزاب اصلی را ترک کردهاند و تهدید میکنند که ناآرامی یا دستکم بلاتکلیفی سیاسی ایجاد خواهند کرد. البته همه علل این تغییرات، منفی نیستند. زمانی که نظام دوحزبی حاکم بود و رایدهندگان بیشترین مشارکت را داشتند، به عنوان مثال در دهههای 1860 و 1870 و 1940 و 1950 نه فقط جامعه سیاستمداران که کل جامعه انگلستان بهخاطر فرقهگرایی یا طبقه اجتماعی از هم تفکیک شده بود. بیشترین میزان مشارکت انگلیسیها در انتخابات سراسری به ژانویه سال 1910 مربوط میشود یعنی همان زمانی که جنگ «اشرافیون در برابر مردم» به اوج خود رسیده بود.
برای انگلیسیهای دوره ویکتوریا، رأیدهی بیش از آنکه به هر چیز دیگری مربوط باشد، یک مساله مذهبی بود. در اواسط قرن بیستم تمایزی تکرار نشدنی و بیسابقه بین حزب و طبقه اجتماعی تعیین شد. در انتخابات سراسری سال 1945، سهچهارم طبقه متوسط به حزب توری رای دادند و دوسوم از رایدهندگان طبقه شاغل به حزب کارگر رای دادند. از بین رفتن سلطه نظام دوحزبی و ظهور سایر احزاب از نابودی مبارک این دو گروه قدیمیحکایت دارد. گله مردم از اینکه «رای من هیچ تفاوتی ایجاد نمیکند» بخشی از این پدیده است که بسیاری از افراد، دیگر سرباز یک گروه اجتماعی یا مذهبی محسوب نمیشوند. آنها میخواهند شخصا تغییر را ایجاد کنند و گرچه در دموکراسی حاکم بر انبوه جامعه این موضوع منجر به سرخوردگی اجتنابناپذیر خواهد شد، اما با این وجود هنوز کسی دوست ندارد به دوران دوقطبی سیاسی بازگردد.
بحران بریتانیا بحرانی فقط داخلی نیست. انواع تغییراتی که در این کشور رخ میدهد، کل جهان غرب را تحت تاثیر قرار میدهد، جهانی که از خصومتها و تندرویهای ایدئولوژیک و افراطگریهای مذهبی، دیدگاههای مستبدانه و طبقهبندیهای ثابت اجتماعی که زمانی انگیزه مردم برای رایدهی بود و به آنها نشان داد که به چه کسی رای دهند، خلاص شده است. از دهه 1990 کاهش مشارکت سیاسی، بدبینی (گاهی بحق) علیه قشر سیاسی و خیزش جریانهای ضد تشکیلات، پدیدههایی بودند که از نروژ تا نیوزیلند مشاهده شد. تبعات این پدیدهها یکسان هستند: محکومیت نظام، فاصله گرفتن شهروندان از احزاب اصلی، ناآرامیو گاهی دلسردی رایدهندگان، خیزش جنبشهای مخالف متشکل از خیل عظیم افرادی که احساس میکردند از حقوقشان محروم شده یا نادیده انگاشته شدهاند.
دانشمند علوم سیاسی، پیتر مایر علت اصلی این موضوع را به خوبی توضیح داده است: شکست یا واگذاری به عمد قدرت تصمیمگیری دولتهای ملی به سایر سازمانهای داخلی یا خارجی از جمله دادگاهها، شرکتهای تجاری، بانکهای مرکزی، اتحادیه اروپا، صندوق بینالمللی پول، سازمان تجارت جهانی و غیره. بنابراین، چنین تلقی میشود که احزاب و سیاستمداران دیگر علاقمند یا قادر به ارایه آرای خود نیستند و «همه آنها مثل هم» هستند و سیاستمداران مهرههای زودگذری هستند از گروههای لابی دارای منافع خاص.
فرانسه، ایتالیا و کشورهای اسکاندیناوی از جمله کشورهایی هستند که بدترین ضربه را از سرخوردگی سیاسی تجربه کردهاند و اکنون بریتانیا هم همین روند را دنبال میکند. وقتی اوضاع خوب پیش میرود و یا وقتی که افراد نسبتا کمتری آسیب میبینند، این تغییرات چندان با اهمیت بهنظر نمیرسند. حتی ممکن است مطلوب هم بهنظر بیایند: افزایش قدرت حکومت، از بین بردن دخالتهای جامعه مدنی در سیاست، افزایش نظارت بر قوه مجریه توسط دادگاههای قضایی، ایجاد قطب دوم در تصمیمگیریها، تشویق به سرمایهگذاری داخلی و غیره. اما وقتی اوضاع ناگهان بد میشود، دیگر حقایق اینگونه بهنظر نمیرسند. جنبشهای افراطی پوپولیستی در حال حاضر، بطور روزافزون مشاهده میشوند. نمونههای قابل توجه آن را میتوان در فرانسه، آمریکا، هلند و آلمان مشاهده کرد. در چندین کشوری که حس بحران یا اعتراض شدید را تجربه کردند، جنبشهای گسترده سیاسی از این دست مشاهده شده است. نمونههای بارز آن را میتوان در اسپانیا، یونان و اسکاتلند مشاهده کرد.
البته سیاست بریتانیا هنوز مولفههای بارز ثبات را در خود نشان میدهد و انتخابات پیش رو نشان خواهد داد که هنوز چقدر انعطافپذیر است. اغلب افراد جزو رایدهندگان شناور نیستند که حزب مورد حمایت خود را تغییر دهند. الگوی وسیع رایدهی در انگلستان تقریبا مشخص است. معمولا طرفداران حزب توری در انگلستان پیشتاز هستند و مخالفان آنها در ولز، اسکاتلند، و شمال ایرلند. سهم حزب توری از کل آرا در سال 2010 تقریبا طی یک دههای که ملکه ویکتوریا بر تخت نشسته بیسابقه بوده است. در انگلستان، الگوهای سیاسی منطقهای بسیار ثابت بودهاند: مناطق فرقه مذهبی انگلیکن که در سرشماری سال 1851 (تنها سرشماری ثبت شده از فرقههای مذهبی) مشخص شده است، آرایی مشابه مواضع محافظهکاران مدرن را نشان داده است. حمایتهای حزب لیبرال و پس از آن حزب کارگر، مشابه الگوهای رایدهی فرقه مذهبی مسیحیان دیسنت است.
در سال 2010، احتمال اینکه انگلیکنها به حزب سیاسی توری رای دهند، دو برابر کاتولیکها بود. این در شرایطی است که کاتولیکها در بسیاری از مسایل اجتماعی و فرهنگی محافظهکارند. مسلمانان جزو گروهی از ساکنان انگلستان هستند که بیشترین رای را به حزب کارگر میدهند. البته این موضوع ربطی به الهیات و مذهب ندارد اما موضوعی است مرتبط با هویت اقشار مختلف جامعه بریتانیا. گرایشات مذهبی منعکسکننده و تقویتکننده تمایزات فرهنگی و اقتصادی-اجتماعی افراد این جامعه است و به اتحاد جوامع این افراد کمک میکند. گر چه لندن بافت متفاوتی دارد، اما همیشه این الگو در این شهر نیز صدق میکند. گرچه لندنیها معمولا بصورت مستقل و شخصی رای میدهند، اما این شهر معمولا یک شهر حامیحزب کارگر محسوب میشود. با وجود همه اینها، گرچه وفاداری افراد به جوامعشان ریشههای عمیقی دارد، اما ممکن است همیشگی نباشد. فرانسه هم کشوری بود که گرایشات سیاسی مناطق مختلف آن بسیار قدرتمند بود اما اکنون این وفاداریها بر اثر نارضایتیهای بوجود آمده در هر دو جناح چپ و راست تقریبا از میان رفته است.
هدف اسکاتلندیها در دهه 1640 این بود که انگلستان را تغییر دهند. اکنون اما تعدیل یافتهاند و فقط میخواهند خودشان از آن جدا شوند. خواه به عنوان عضوی داخلی از انگلستان باقی بمانند و خواه از آن خارج شوند، در هر صورت این اعتقاد وجود دارد که اسکاتلند کاملا متفاوت است: در واقع آنها معتقدند که به لحاظ قومیبرتری دارند، تفکری که در اصل به مذهب آنها باز میگردد. انگلستان هرگز در گذشته چنین اشتیاقی را نشان نداده بود که در امور اسکاتلند مداخله کند. در واقع پس از پیمان اتحاد سال 1707 اسکاتلند تا حدود زیادی به حال خود واگذاشته شده بود. در قرن نوزدهم، حکومت این منطقه در دست لیبرالیسم اسکاتلندی بود و در قرن بیستم به دست حزب کارگران اسکاتلند افتاد. منشاء هر دوی اینها تمایزات مذهبی بود. این موضوع به اسکاتلند نقش خاصی در بریتانیا و سیاست انگلستان بخشید چون دولتهای حزب لیبرال و حزب کارگر را قادر ساخت نسبت به حزب توری انگلستان توفق پیدا کنند.
حزب توری که در انگلستان با فرقه مذهبی انگلیکن در ارتباط بود، در اسکاتلند محبوبیت کمتری داشت و معمولا کمتر از سهم خود در کرسیهای اسکاتلندی رااشغال میکرد: در سال 1885 توانست 34 درصد از آرای اسکاتلند را تصاحب کند اما تنها 14 درصد از کرسیهای آن را به خود اختصاص داد. در سال 2010 نیز توانست 17 درصد از آرا را به خود اختصاص دهد اما تنها دو درصد از کرسیهای آن را اشغال کرد. در ویلز و ایرلند هم وضع به همینگونه بود. اما در انگلستان از سال 1886 که لیبرالها به دو گروه تقسیم شدند، معمولا حزب توری بزرگترین حزب بوده است. گر چه آنها در سالهای 1906 و 1945 در دوران بلر شکست خوردند، اما توانستند طی 129 سال گذشته و در 23 انتخابات سراسری از مجموع 32 انتخابات برگزار شده به پیروزی دست یابند. این تفاوتها که البته واقعی و عمیق هم هستند، گاهی توسط نظام انتخاباتی بریتانیا به شدت درشتنمایی میشوند. پاسخ انگلیسیها به خیز جنبش ملیگرایی اسکاتلند که در اواسط دهه 1970 آغاز شد، کند و سست بود. چارلز اول بر این باور بود که اگر اسکاتلندیها را غنی کنند، از انگلستان جدا خواهند شد.
کریشان کومار، دانشمند علوم اجتماعی، توضیح قانعکنندهای برای اعمال قدرت خاموش انگلیسیها دارد: اینکار به نفع انگلستان نبود که بر طبل ملیگرایی بکوبد. اغلب مردم انگلستان مدتهاست که از ترکیب هویتشان با بریتانیایی بودن خشنود و راضیاند. مقامات هم «ارزشهای بریتانیایی» را پاس میدارند و هویت بریتانیایی را ترویج میکنند. رایدهندگان انگلیسی در برابر سایر ملتهای بریتانیایی و برگزاری رفراندوم اسکاتلند تسلیم شدهاند، رفراندومیکه در آن حق رایی ندارند و تاکنون هیچ تقاضای خاصی در قبال آن نداشتهاند. اما آنچه در مورد موقعیت فعلی بریتانیا منحصربفرد است، جایگاه اسکاتلند نیست بلکه جایگاه انگلیس است. ایده وجود انگلیس از قرن هشتم و تشکیل آن به عنوان یک جامعه سیاسی از قرن نهم پا گرفت و زمین، زبان و حتی ادبیات و موسسات سیاسی آن از آن زمان به بعد هویت یافتند.
از نظر بسیاری از تاریخدانان این اساس شکلگیری قدیمیترین ملت بوده است. البته انگلستان طی قرنها تغییرات زیادی یافته است. علاوه بر این، طلایهدار بسیاری از تغییرات در تاریخ بشر نیز بوده است: اصلاحات مذهبی، جریان روشنفکری، انقلاب صنعتی و امپریالیسم جهانی. بسیاری از نهادهای این کشور با این تغییرات خو گرفتند و با آنها ادامه حیات دادند. این مهمتر از همه است چون آن نهادها درست عمل کردند و توانستند کشور را از هرج و مرج داخلی، بحران اقتصادی و سلطه خارجی نجات دهند. این موضوع هم جنبههای خوب داشت و هم جنبههای بد. خوب بود چون توانست میلیونها نفر را از فقر مفرط، ستم و مرگ و میر زودهنگام نجات دهد. به همین دلیل انگلستان همیشه یکی از ثروتمندترین و امنترین جاهای دنیا بوده ست. اما بد هم هست چون هیچ مجالی برای پاکسازی و احیای نهادهای کهنسال خود ندارد. شاید به همین دلیل است که گذشته، خیلی پیچیدهتر از آنچه در سایر کشورهای دارای تجربه خشونت مشاهده میشود، بر انگلستان تاثیر میگذارد. انگلیسیها هنوز تحت تاثیر جنگ سرد، پیمانهای اتحاد، انقلاب صنعتی، امپراتوری بریتانیا و جنگهای جهانی قرار دارند. آنچه باید در انگلستان امروز انجام داد مشکلی جدید و در عین حال قدیمیاست. تاریخ انگلستان در امروز این کشور انعکاس یافته است. به همین دلیل است که آنهایی که تا کنون نسبت به تاریخ بیتفاوت بودهاند، محکوم به تکرار آن خواهند شد.
خیزش ملیگرایی اسکاتلند برای بریتانیا یک چالش است. حتی میتواند یک بحران محسوب شود. استقلال اسکاتلند بیشک موجب ناآرامیهای سیاسی، اقتصادی و استراتژیک در بریتانیا و اروپا خواهد شد و نیازمند حل مسایل مختلفی همچون موضوع نفت، بدهیها و بازدارندگی هستهای خواهد بود. اما بیشک زخمهایی کمتر از استقلال ایرلند در سال 1921 برجای خواهد گذاشت، زخمهایی که اغلب مردم انگلستان احتمالا آنها را فراموش کردهاند. اکنون آینده اسکاتلند به یک پرسش ساده مربوط است: آیا یک بخش نسبتا کوچک از بریتانیا (8 درصد از جمعیت آن) جزوی از آن باقی خواهد ماند یا نه. هر چه پیش آید، پرسشی در مورد نحوه حکومت انگلستان بزرگ، در حال رشد، متنوع، پرجمعیت و خودآگاه مطرح خواهد بود. این مشکلی به مراتب پیچیدهتر است. در درازمدت بر اهمیت آن نیز افزوده خواهد شد. زمان مهمیاست که این مشکل پشت سر گذاشته شود.