بازخوانی زندگی پر ماجرای جردن بلفورت + مصاحبه (توبه گرگ «والاستریت»)
شاید فکر کنید هر کسی که 30 سال حبس و 100 میلیون دلار جریمه نقدی در چشمانداز داشته باشد، آرام بگیرد و سربهراه شود. اما نه. شاید من تشنه مجازات باشم و شاید هم فقط بدترین دشمن خودم.
به هر حال، من گرگ والاستریت هستم. مرا به یاد دارید؟ همان بانکدار سرمایهگذاری که مثل ستارههای راک خوشگذرانی میکرد، همانی که زندگیاش جنون محض بود؟ مردی که با آن لبخند معصومانه به پسرکهایی آوازخوان در گروه کر کلیسا میماند و البته اعتیادی تفریحی داشت که میتوانست گواتمالا را نشئه کند؟ به خاطر که دارید! دوست داشتم جوان و ثروتمند باشم، به همین خاطر پریدم در یکی از قطارهای لانگ آیلند و به سمت والاستریت روانه شدم تا به دنبال اقبالم بگردم. چیزی هم نگذشته بود که فکر بکری به ذهنم رسید و مرا سر ذوق آورد تا نسخه جدیدی از والاستریت را به لانگآیلند ببرم.
عجب فکر بکری هم بود! قبل از تولد 27سالگیام یکی از بزرگترین شرکتهای دلالی در آمریکا را تاسیس کرده بودم. بهترین مکان برای جوانکهای بیسوادی که میخواستند آنقدر پول دربیاورند که در مخیلهشان هم نمیگنجید.
اسم شرکتم «استراتون اوکمونت» بود، اگرچه الان که به گذشته نگاه میکنم، میبینم بهتر بود اسمش را میگذاشتم «سدوم و عموره». به هر حال همه شرکتها در پارکینگ با قاچاقچیهای مواد مخدر مراوده نداشتند، در اتاق مدیریت با حیوانات عجیب و غریب تفریح و روزهای جمعه مسابقه پرتاب کوتوله برگزار نمیکردند.
وقتی سی و چند سالم بود هرچه مربوط به زندگی افراطی و تجملی والاستریت میشد دور و برم را گرفته بود- کاخ، قایق تفریحی، جت خصوصی، هلیکوپتر، لیموزین، نگهبان شخصی مسلح، تیم خدمه خانگی، ساقیهای مواد که شبانهروزی در خدمتم بودند، ماموران پلیس شیتیلبگیر، سیاستمدارهای حقوقبگیر و آنقدر ماشینهای محیرالعقول که میتوانستم بنگاه ماشین خودم را راه بیندازم و البته همسر دوم وفاداری با موهای طلایی به اسم نادین.
من و نادین زندگی عجیب و غریبی داشتیم. کمکم به این نتیجه رسیده بودم که این سبک زندگی ناکارآمد مختص پولدارهاست، یک نسخه افراطی، معتادانه، نشئهوار و لاابالی از رویای آمریکایی. با شتاب هرچه تمامتر داشتیم در جاده خاکی پایین میآمدیم، 300 کیلومتر بر ساعت سرعت داشتیم و فقط نوک انگشتمان به فرمان بود، راهنما نمیزدیم و هرگز هم به پشت سرمان نگاه نمیکردیم. (نگاه میکردیم که چه؟) تنها کاری که از ما برمیآمد این بود که دعا کنیم گذشته یقهمان را نگیرد. اما، گرفت!
در واقع پیش از اینکه یک ارتش کوچک از ماموران افبیآی به ملکم در لانگ آیلند هجوم بیاورند و مرا دستبند به دست ببرند، خودم داشتم بر لبه پرتگاه تلوتلو میخوردم. در یک عصر گرم پنجشنبه اتفاق افتاد، یک هفته قبل از روز کارگر؛ کمتر از دو ماه از تولد 36سالگیام گذشته بود. وقتی مامور جلب به من گفت: «جردن بلفورت، شما به خاطر 22 مورد کلاهبرداری در اوراق بهادار، دستکاری سهام، پولشویی و ممانعت از اجرای عدالت و... تحت تعقیب هستید» خودم تا ته خط را خواندم. به هر حال شنیدن سیاهه اعمالی که میدانستم مرتکب شدهام، لطفی هم نداشت. انگار آدم پاکت شیری را که رویش نوشته شده «شیر فاسد» بو کند.
وقتی مامورها مرا از کنار نادین بردند، لب بالایم را جمع کرده و زمزمه کردم «نگران نباش عزیزم. همه چیز درست میشه» او هم سر تکان داد: «میدونم عزیزم. قوی باش، به خاطر من و به خاطر بچهها. همه دوستت داریم.» و راهی شدم.
زندگینامه
نوشته بالا تکهای از کتاب خاطرات جردن بلفورت با عنوان «دستگیری گرگ والاستریت» است که به وقایع پس از دستگیری او توسط افبیآی میپردازد. جردن بلفورت، ملقب به «گرگ والاستریت» در دهه 90 میلادی از طریق شرکت سرمایهگذاریاش به نام «استراتون اوکمونت» توانست میلیونها دلار درآمد کسب کند. کتابچه خاطرات او اساس فیلم «گرگ والاستریت» است که در سال 2013 به کارگردانی مارتین اسکورسیزی ساخته شده که در آن لئوناردو دی کاپریو، شخصیت بلفورت را به تصویر میکشد.
«میدانم که خیلیها میگویند آدم پلیدی است، تا مغز استخوانش فاسد است، امیدوارم نابود شود. اما مردم میتوانند خودشان را اصلاح کنند. من اشتباهات زیادی مرتکب شدم اما یک یوزپلنگ هم میتواند خالهایش را عوض کند.»
جردن بلفورت
جردن راس بلفورت، در 9 ژوئیه سال 1962 در محله کوئینز شهر نیویورک متولد شد. او که در دهه 80 میلادی در زمینه تجارت گوشت و غذاهای دریایی فعال بود، در همان سنین جوانی متوجه استعداد ذاتیاش در فروشندگی شد. بلفورت پس از انحلال آن کارخانه، از سال 1987 شروع به فروش سهام کرد و تا دو سال بعد توانسته بود شرکت دلالی سهام خودش را تاسیس کند. شرکتش به طور غیرقانونی و از راه کلاهبرداری از مشتریهایش میلیونها دلار سود کرد. کمیسیون اوراق بهادار و بورس تلاشش در راستای متوقف کردن راه و روشهای گمراهانه شرکت را از سال 1992 آغاز کرد.
بلفورت سرانجام در سال 1998 به اتهام کلاهبرداری در اوراق بهادار و پولشویی به دادگاه کشانده و در سال 2003 به چهار سال زندان محکوم شد، هر چند تنها 22 ماه از محکومیتش را سپری کرد. بلفورت برای اولین بار در سال 2009 خاطراتش را در قالب یک کتاب به نام «گرگ والاستریت» و سال بعد «دستگیری گرگ والاستریت» منتشر کرد.
سالهای اول زندگی و کار
جردن پسر یک حسابدار بود و در یک آپارتمان ساده در کوئینز بزرگ شد. استعدادش در فروشندگی ذاتی بود. سرانجام یک تجارت فروش گوشت و غذاهای دریایی به راه انداخت اما شرکتش خیلی زود ورشکسته شد. بنابراین جردن هم سوار یک قطار شد و به همراه همسرش «دنیز لومباردو» به والاستریت آمد و در والاستریت مشغول به کار شد. اما گویا جردن دست به طلا هم که میزد تبدیل به خاکستر میشد. بلفورت در سال 1987 تمام مهارتهای فروشندگیاش را جمع کرده بود تا در زمینهای دیگر پیاده کند. کار را در یک شرکت دلالی شروع کرد تا از چم و خم دلالی سهام سر در بیاورد. اولین روز کارش در والاستریت هم مصادف شده بود با 19 اکتبر 1987، یا همان «دوشنبه سیاه». وقتی وارد والاستریت شد، رئیس چربزبان و آسانگیرش رمز و راز کار در آن شهر عجایب را برایش آشکار کرد. روز اول کارش او را دعوت به ناهار کرد و آنقدر نوشیدنی سفارش داد که هر دو عقل از سرشان پرید. برای جردن از راه و روشهای کار در والاستریت گفت و از آنکه هیچکس نمیداند چه سهامی بالا و چه سهامی پایین و چه سهامی کجکی خواهد رفت. هر چند همه اینها فایدهای هم نداشت چرا که همان روز اول یعنی «دوشنبه سیاه» تمامی سهامهای جهانی سقوط کردند و جردن نیز شغلش را از دست داد. او و همسر جوانش چیز زیادی نداشتند، جردن آن روز را به خانه رفت و در حالی که بلافاصله در قسمت آگهی روزنامهها شروع به جستوجو کرد، همسر فداکارش پیشنهاد کرد که میتوانند حلقه ازدواجش را گرو بگذارند.
اما جردن توجهش به یک آگهی مربوط به «مرکز سرمایهگذاری» واقع در یک مرکز خرید کوچک جلب شد. او برای مصاحبه کاری خودش را آماده کرده و با کت و شلوار به مرکز سرمایهگذاری میرود اما آنجا با تصوراتش زمین تا آسمان فرق میکرد. چند تیر و تخته این طرف آن طرف گذاشته بودند، چندنفری هم پشت میزها نشسته بودند و با چهرهای که در آن یأس پیدا بود، شماره مردم را میگرفتند. به زحمت میشد گفت کار این دفتر حرفهای است. البته همانقدر که دیدن آنجا حال جردن را گرفت، افراد دفتر نیز از دیدن ظاهر والاستریتی و چهره معصوم جردن جاخورده بودند. رئیس مرکز به عنوان آزمایش از جردن خواست تا برای یک شرکت پینک شیتز (سهام با ارزش پایین) سهام بفروشد و به او گفت از این کار 50 درصد کمیسیون میگیرد. او نیز با یک مشتری بالقوه تماس گرفت و طوری از آن شرکت تعریف کرد که گویی بهترین سهام متعلق به آنجاست. وقتی جردن خیلی موذیانه و با موفقیت این سهام را فروخت، همه افراد دفتر دست از کار خود کشیده و به او زل زده بودند. جردن با فروش سهام صناری یا همان «پنی استاک» کار را شروع کرد و کمکم شیوهاش در دفتر متداول شد.
جردن پول خوبی درمیآورد. در فیلم نشان داده شده روزی در حال صرف غذا مرد جوان کک مکی و تپلی به طرفش آمد و از او پرسید آیا ماشین جگوار دم در مال اوست؟ که در جوابش جردن تایید میکند و همین آغاز آشنایی جردن و دنی پروش بود که خیلی زود تبدیل به شراکت شد. اما در واقعیت بلفورت، طی سفرهای کوتاه روزانهاش در اتوبوس با همسر دنی آشنا شده بود که آنها را به هم معرفی میکند. به گفته همسر دنی، جردن همیشه جایش را در اتوبوس به او میداده است. اولین بار دنی بود که جردن را با مواد مخدر آشنا کرد. جردن بلفورت دو سال بعد، در آستانه 27سالگی، شرکت تجاری خودش به نام استراتون اوکمونت را راهاندازی کرده بود. گویا تنها دلیلش هم این بود که میخواستند اسم شرکتشان «دهان پرکن» باشد. شرکتی که بعدها به جرم دستکاری عرضه عمومی اولیه بیش از 34 شرکت، از جمله «استیو مدن»، «دوآلاستار تکنولوژی»، «پارامونت فایننشال» و... متهم شد.
استیو مدن یکی از بنیانگذاران کارخانه «استیو مدن» بود که به تولید کفش میپرداخت. او از دوستان کودکی دنی پروش بود و علاقه این دو به الکل و مواد مخدر آنها را دوباره به هم پیوند داد. در فیلم آمده که استیو مدن در کارش موفقیتی نداشته زیرا کفشهایی که تولید میکرد برای «پیرزنهای چاق» مناسب بودند. مدن تصمیم گرفت تا سهام کارخانه کفشش را به «استراتون اوکمونت» عرضه کند. به محض اینکه سهام برای عموم در دسترس قرار گرفت، شرکت بلفورت شروع به فروش آنها به مشتریهای بیچاره کرد و به این ترتیب کارخانه «استیو مدن» تبدیل شد به داغترین سوژه والاستریت. دلالهای بلفورت نیز قیمتها را بالا بردند و متعاقباً وقتی قیمتها در بالاترین حد بودند و پیش از آنکه سقوط اجتنابناپذیر سهام اتفاق بیفتد، استیو مدن تمام سهامش را فروخته بود. جردن بلفورت معتقد است استیو مدن سعی کرده بود سهمش را از او بدزدد. در هر حال بلفورت موفق شد در عرض دو ساعت حدود 23 میلیون دلار از سهام شرکت «استیو مدن» را به جیب بزند که بزرگترین معامله شرکت «استراتون اوکمونت» به حساب میآید. شخص استیو مدن هم بعدها به دلیل همکاری با بلفورت و شرکتش در این کلاهبرداری کلان دستگیر و به 41ماه زندان محکوم شد. در نتیجه این محکومیت، مدن مجبور به استعفا از سمت ریاست شرکت شد و از عضویت در هیات مدیران نیز کنارهگیری کرد. اگرچه هرگز پایش را به طور کل از کارخانه بیرون نکشید و با عنوان «مشاور خلاقیت» که به خودش اعطا کرد، حتی در دوران حبسش نیز درآمد زیادی داشت.
گرگ والاستریت
بلفورت دقیقاً در استراتون اوکمونت چه میکرد که غیرقانونی بود؟ جردن و دنی برای راهاندازی شرکتشان یک گاراژ پیدا کرده و گروهی از دوستان و آشنایانشان را که در میانشان حتی فروشنده مواد نیز بود، استخدام کردند. آنها نیز مانند «دیزنی» و «ایتیاندتی» کارشان را با سهام درخشان شروع کردند. هرچند لازم به ذکر نیست که بیشتر اتفاقاتی که در استراتون اوکمونت میافتاد غیرقانونی بود، از جمله خرید و فروش سهام. بلفورت و شریکش دنی پروش با استفاده از حقه «پامپ اند دامپ» کیسهکیسه پول درمیآوردند. روششان این بود که به دروغ قیمت سهام بیارزشی را در چشم خریداران بالا برده و به آنها میفروختند. طبق قوانین کمیسیون بورس و اوراق بهادار، این کار غیرقانونی است. فروشندههای شرکت سهام را به زور و طبق متن از پیش آماده شدهای که بلفورت برایشان تهیه کرده بود، به مشتریهای از همهجا بیخبرشان میفروختند که موجب بالا رفتن قیمت سهام میشد، سپس شرکت میتوانست داراییهای خودش در این سهام را با سود بالا به فروش برساند. هرچند هم که غیرقانونی، از همین راه پول زیادی به جیب میزدند. درآمد و خرجهایشان حد و حساب نداشت. اما این ولخرجیها به خریدن ماشینهای رنگارنگ و لباسها و مهمانیهای آنچنانی ختم نمیشد. اعتیاد جردن به مواد مخدر هر روز بیشتر میشد و هیچ اتفاق عجیب و غریبی نبود که در شرکت استراتون اوکمونت نیفتد. خوشگذرانی در شرکت استراتون اوکمونت تعریف دیگری داشت. انواع مواد مخدر و تفریحهای غیراخلاقی از جمله استخدام کوتولهها در مهمانیهای دفتر و پرتاب کردن آنها در هوا.
طولی نکشید که عواقب سبک زندگی جدید جردن به ازدواجش نیز سرایت کرد. جردن در یکی از مهمانیهای آنچنانیاش با دختر زیبای بلوندی به نام نادین آشنا شد. اوایل یک رابطه یواشکی ساده بود اما خیلی زود دیوانهوار عاشق هم شده بودند. جردن تصمیم گرفت از دنیز، همسر اولش جدا شود و با نادین ازدواج کند. حاصل ازدواج دومش دو فرزند بود. دختری به نام چندلر و یک پسر به نام کارتر.
او همواره تحت تاثیر مواد بود و یک بار هم همسرش نادین را مورد ضرب و شتم قرار داد. طبق کتاب خاطراتش، در حالی که دخترش را در آغوش گرفته بود، همسرش را با لگد روی پلهها هل داده و او نیز «با شدت زیاد» روی پهلو و پایین پلهها فرود آمده بود. اما جنون جردن به اعمال خشونت علیه همسرش محدود نمیشد. بعد از درگیری با همسرش او را تهدید کرده بود که دخترشان را میبرد و از او جدا میکند. رفتار خارج از کنترل و نامعقول بلفورت یک بار جان فرزندش را نیز به خطر انداخت. او دختر خردسالش، چندلر را بدون بستن کمربند ایمنی روی صندلی جلو قرار داد و با نهایت سرعت شروع به رانندگی کرد و با برخورد به ستون سنگآهکی دومتری کنار گاراژ متوقف شد.
اعتیاد، زندگی عیاشانه و کلاهبرداریهای روزانه در «استراتون اوکمونت» تا مدتی ادامه داشت و در همین اثنی بود که افبیآی و کمیسیون اوراق بهادار و بورس، تحقیقاتشان را روی استراتون اوکمونت آغاز کردند. گریگوری کولمن، مامور افبیآی به «سیانبیسی» گفته بود «رفتارهای خیرهکننده و خودسرانه، روشهای خودنمایانه و پرزرق و برقشان، تماسهای سرخود با مردم و تعداد قربانیانی که روزانه از آنها شکایت میکردند، عواملی بود که توجه مرا به این شرکت جلب کرد».
گریگوری کولمن درباره اینکه اعتیاد و رفتارهای غیرعادی افراد این شرکت در فیلم تا چه حد واقعیت دارد، به نیویورکتایمز گفته بود: «من به مدت 10 سال این افراد را زیر نظر داشتم، هر چیزی که [بلفورت] در کتابش نوشته، واقعیت دارد.» اگرچه، دنی پروش خیلی از وقایع به تصویر کشیده شده در فیلم را رد کرده است. به عنوان مثال، پروش گفته: ما هرگز مردان کوتوله را به دفتر نیاورده و پرتاب نمیکردیم. یا اینکه: هرگز میمون یا هیچ حیوان دیگری به شرکت نیاورده بودیم و من هرگز علیه حیوانات خشونت به خرج نمیدهم. به گفته پروش بدترین عملی که در استراتون اوکمونت مرتکب شده بودند، تراشیدن سر یکی از کارمندان خانم بوده است. هر چند خود دنی پروش هم به خوردن ماهی قرمز یکی از افرادش اعتراف میکند. پروش به کارمندش گفته بود: «اگه کارت رو بهتر انجام ندی، ماهی قرمزت رو میخورم. این کار رو هم کردم.»
جردن در اسکناس غوطهور بود و یک زندگی تجملاتی داشت. ولخرجی میکرد، کاخ خریده بود، ماشینهای مسابقه و هر جور اسباببازی گرانقیمتی که فکرش را بشود کرد. هرچند اعتیادش هم بیشتر شده و مخصوصاً طرفدار متاکوآلن بود. بلفورت به خاطر مصرف مواد چند بار دچار سانحه شده بود، از جمله یک بار که با هلیکوپتر در حیاط خانه خودش تصادف کرد و قایقش که غرق شد، قایقی که روزی متعلق به طراح لباس معروف، کوکو شنل بود و جردن به عنوان هدیه به همسرش تقدیم کرده بود و اسمش را نیز «نادین» گذاشته بود.
پس از دستگیر شدن بلفورت، پلیس افبیآی، همسرش نادین را نیز مورد بازجویی قرار داد. اتهامات وارده به جردن، گشوده شدن چشمان نادین بر روی حقایق و اینکه پیشتر از سوی او مورد خشونت فیزیکی قرار گرفته بود، شوک آخری بود که او احتیاج داشت تا جردن را ترک کند. نادین پس از اینکه به وکیل جردن برای تهیه وثیقه 10 میلیون دلاری کمک کرد و او را از بازداشت بیرون آوردند، به او گفت میخواهد طلاق بگیرد و حضانت کامل فرزندانشان را نیز میخواهد.
بلفورت رفتارهای بیمحابا را در میان کارمندانش تشویق میکرد. او با میکروفن جلوی کارمندانش میایستاد و برایشان سخنرانیهای انگیزشی میکرد گرچه گفته میشود بخش زیادی از سخنرانیاش خودستایانه بود. استفاده از مواد، رفتارهای ناهنجار و شوخیهای خشونتآمیز در دفاتر لانگ آیلند و نیویورک استراتون اوکمونت، عادی به شمار میرفت. حتی یک بار یکی از دستیارانی که در دفتر کار میکردند قبول کرد تا همکارانش در ازای 10 هزار دلار سرش را بتراشند. کارمندان همگی مجبور بودند با شعار شرکت زندگی کنند: «تلفن را تا زمانی که مشتری خرید کرده یا مرده قطع نکن.» تاکتیکهای فروششان در مدت زمان کوتاه بازدهی داشت. همانطور که بلفورت به «نیویورک پست» گفته بود، «سریع پولدار شدن وقتی از قوانین پیروی نکنی، راحتتره».
درگیری با قانون
میلیونها پولی که بلفورت به طور غیرقانونی درآورده بود نظر افبیآی را جلب کرده بود. اما او برای رهایی از این خطر تصمیم گرفت در سوئیس به نام عمه نادین، همسر دومش، یک حساب بانکی باز کند. عمه نادین شهروند انگلیسی بود و دولت آمریکا در برابرش اختیاری نداشت. آنها از طریق بستگان دوستش که گذرنامه اروپایی داشتند، پولها را به سوئیس منتقل میکردند.
دنی و دیگر همکارشان، تاد گرت، با هم در ملاءعام درگیر شدند که منجر به دستگیر شدن تاد شد. خواسته تاد این بود که دنی دیگر با حالت نشئه و بعد از استفاده از مواد سر جلسههای کاری حاضر نشود، هرچند گوش کسی بدهکار نبود. در همین میان جردن پی میبرد که افبیآی مکالمات تلفنیاش را ردیابی میکرده است. پدر جردن که نگران فرزندش بود از او خواست تا مدتی استراتون اوکمونت را ترک کند و جایی آفتابی نشود تا وکیلش اوضاع را آرام کند و او را از زندان رفتن نجات دهد. اما جردن از این کار سر باز زد.
در جریان یکی از همین انتقالات پول به سوئیس، کمیسیون اوراق بهادار و بورس در سال 1992 در صدد جلوگیری از عملیات غیرقانونی استراتون اوکمونت برآمد. ادعایشان این بود که شرکت از مشتریانش کلاهبرداری و قیمت سهام را دستکاری کرده است. دو سال بعد بلفورت به خودش آمد و دید از تجارت سهام خارج شده است. استراتون اوکمونت نیز با کمیسیون اوراق بهادار و بورس به توافق رسیده بود که در نتیجه آن بلفورت تا آخر عمرش از کار کردن در صنعت اوراق بهادار محروم شد و شرکت نیز به پرداخت جریمه محکوم شد.
پریشانیهای قانونی دیگری نیز در انتظار بلفورت بود. سال 1996 اتحادیه ملی بازرگانان اوراق بهادار شرکت «استراتون اوکمونت» را از اتحادیه بیرون کرد و شرکت هم سال بعد از آن مجبور شد برای پرداخت جریمههای متعدد، سهامش را تبدیل به نقدینگی کند. در سال 1998، بلفورت به خاطر کلاهبرداری در اوراق بهادار و پولشویی گناهکار شناخته شد.
پشیمانی بلفورت
در ژوئن سال 1996، جردن و دنی به اتفاق همسرانشان با قایق تفریحی نادین به یک سفر تفریحی میروند. در میان خوشگذرانیشان وکیل جردن با او تماس میگیرد و به او خبر میدهد که استیو مدن وقتی از مشکل قانونی بلفورت باخبر شده، سعی کرده سهمش را بیرون بکشد. در همین حال نادین گریان نزد جردن میآید و به او خبر میدهد عمهاش بر اثر حمله قلبی فوت کرده است. بیشتر نگرانی جردن از این بود که 20 میلیونداراییاش در حساب عمه جان بلوکه شده است. جردن با برقراری یک تماس درمییابد که عمه او را به عنوان جانشین حساب نامبرده است. تنها کاری که باید میکرد آن بود که بلافاصله خودش را به سوئیس برساند. بهرغم اصرار نادین برای رفتن به انگلیس و شرکت در مراسم خاکسپاری عمهاش، جردن به سرعت به طرف کاپیتان قایق میرود و از او میخواهد مسیر را به سمت سوئیس کج کند. باوجود اینکه کاپیتان به او هشدار میدهد ممکن است گرفتار توفان شوند، جردن بر تصمیمش اصرار میورزد و بههرحال وارد آبهای خطرناک میشوند. حتی در چنین شرایط خطرناکی نیز، جردن دست از استفاده از متاکوآلن برنمیدارد. متعاقب تماس جردن برای درخواست کمک، یک هلیکوپتر نیروی دریایی ایتالیا آنها را نجات میدهد. آنها را به درون قایق دیگری میبرند. جردن میگوید یک مرغ دریایی به درون موتور هلیکوپتر کشیده شد و باعث انفجار موتور شد. بلفورت میگوید اینها نشانهای از طرف خدا بوده و تصمیم میگیرد اعتیادش را ترک کند.
دو سال بعد، بلفورت که دیگر از مواد مخدر پاک شده در آگهیهای تلویزیونی در حال تبلیغ سمینار پولسازی جدیدش، «استریت لاین» (Straight Line) دیده میشود. جردن در حال ضبط این آگهی بود که توسط گریگوری کولمن و چند مامور دیگر دستگیر شد. بانکدار سوئیسی که در نقل و انتقالات غیرقانونی به بلفورت کمک میکرد، ژان ژاک هاندالی، به خاطر اتهامات دیگر در سوئیس دستگیر شده و جردن را لو داده بود.
مجازات بلفورت چه بود؟
جردن بلفورت در سال 1998 دستگیر شد. او با افبیآی معامله کرد که در ازای تخفیف در مجازاتش، او نیز با پوشیدن یک میکروفن مخفی در شرکت، به آنها کمک میکند از اعمال خلافی که در استراتون صورت میگیرد آگاهی پیدا کرده و سایر شرکا و افراد متخلف را نیز پیدا کنند. سرانجام در سال 2003 به چهار سال زندان و به شخصه به پرداخت 110 میلیون دلار جریمه محکوم شد. او 22 ماه از مدت محکومیتش را در زندان فدرال کالیفرنیا سپری کرد و همانجا بود که به نوشتن علاقه پیدا کرد. تامی چانگ کمدین، که یکی از همسلولیهای بلفورت بود، در طول این مدت دلال سهام سابق را به پیاده کردن تجربیاتش روی کاغذ ترغیب کرد.
استراتون اوکمونت چند کارمند داشت و لقب «گرگ» از کجا آمد؟
اینطور که شواهد نشان میدهد استراتون اوکمونت در اوج خود در دهه 90 میلادی هزار کارمند داشته است. طبق گفتههای دنی پروش، شریک او در وبسایت مادر جونز (MotherJones.com)، حداقل او به خاطر ندارد که در شرکت کسی او را «گرگ» صدا زده باشد. پروش میگوید این هم یکی از چندین نکته اغراقآمیز در کتاب بلفورت و فیلم «گرگ والاستریت» است.
بعد از زندان بر او چه گذشت؟
جردن راس بلفورت، سال 2008 کتاب خاطراتش را به نام «گرگ والاستریت» منتشر کرد؛ عنوان کتاب برگرفته از یکی از القاب خودش بود. کتاب صعود زودگذر و سقوط انفجاریاش را در دنیای مالی توصیف میکند. یک سال بعد، بلفورت نسخه دوم کتاب خاطراتش به نام «دستگیری گرگ والاستریت» را منتشر کرد که بازگوی جزییات زندگیاش پس از دستگیری بود. در سال 2013 نیز با اقتباس از این کتاب و به کارگردانی مارتین اسکورسیزی فیلم موفقی به نام «گرگ والاستریت» ساخته شد. نقش جردن بلفورت را در این فیلم لئوناردو دیکاپریو ایفا کرد.
امروزه بلفورت در لسآنجلس، کالیفرنیا زندگی میکند تا به دو فرزندش، چندلر و کارتر، که از ازدواج دومش داشت، نزدیک باشد. اکنون شرکت خودش را راهاندازی کرده که کارش آموزش فروش و برنامههای آموزشی استریتلاین با هدف ثروتمند شدن است. بلفورت به عنوان یک سخنران انگیزشی گاه 30 هزار دلار دریافت میکند. بر اساس وبسایت شخصی بلفورت، او میتواند به شرکتها در زمینههای «استراتژی تجارت، آموزش فروش، اخلاق کاری و سرمایهگذاری مخاطرهآمیز» مشاوره دهد. بلفورت ادعا میکند راه زندگیاش را عوض کرده است. او طی یک مصاحبه با «دیلی میل» گفت: «من همان گرگ هستم، فقط بیشتر نیکاندیش شدهام.» گزارشها حاکی از آن است که بلفورت 14 میلیون از 110 میلیون دلار جریمهاش را پرداخته است.
سیستم «استریت لاین» بلفورت به او این اجازه را میدهد که بیاعتنا به سن، جنسیت و نژاد، پیشینه تحصیلاتی و موقعیت اجتماعی فرد، و بدون فدا کردن اخلاقیات او را به موفقیت و ثروت فراوان برساند.
جردن بلفورت در سپتامبر سال 2014 به جمعیت حاضر در سالن مدرسه حقوق دانشگاه نیویورک گفت: «من خودم را اصلاح کردهام. هر روز کار درست را انجام میدهم. تمام پولی را که عایدم میشود به افرادی میدهم که سرمایهشان را از دست دادهاند.»
لئوناردو دیکاپریو، بازیگر نقش جردن بلفورت در فیلم، در یکی از ویدئوهای سخنرانی انگیزشی خودش میگوید: «جردن بلفورت مثال درخشانی از خصوصیتهای تغییرپذیر جاهطلبی و سختکوشی است؛ در این زمینهها او واقعاً انگیزهبخش است.»
بلفورت از کتابها و فیلمش چقدر درآمد کسب کرد؟
طبق تحقیقاتی که وبسایت «هیستوری ویاس هالیوود»
(historyvshollywood.com) انجام داده است، جردن بلفورت به خاطر دو کتابش یک میلیون دلار خالص به عنوان پیشپرداخت از انتشارات «رندوم هاوس» دریافت کرد. در ازای فروش حق کتابش به تهیهکنندگان فیلم نیز یک میلیون دلار دیگر کسب کرد. او در جواب منتقدان به این درآمدها، در صفحه فیسبوکش منتشر کرد: «دولت از من خواسته بود 50 درصد سودی را که از این کتابها به دست میآورم به آنها بپردازم، در حالی که من کل 100 درصد درآمدم از کتابها و فیلم را به آنها دادم. یعنی من از این دو کتاب و فیلم حتی یک پنی نیز پول درنیاوردهام.» طبق گفتههای جردن، این پول صرف بازپرداخت میلیونها دلار بدهیاش به افراد فریبخورده توسط استراتون اوکمونت میشود.
فیلمهای دیگری که از داستان بلفورت اقتباس شدهاند
در سال 2000، فیلم «بویلر روم» با اقتباس آزاد از داستان جردن بلفورت ساخته شد. کارگردانی این فیلم را بن یانگر بر عهده داشت و در آن جووانی ریبیسی، فان دیزل، بن افلک و... نقشآفرینی کردهاند. در این فیلم بن افلک که نقش جیم یانگ را بازی میکند، شخصیتی شبیه به بلفورت دارد و به کارمندهایش روش «پامپ اند دامپ» را برای فروش سهام آموزش میدهد.
=============
چه انگیزهای سبب شد تصمیم بگیری ثروتمند شوی؟ عشق به زندگی اعیانی؟ ماشین یا قایق تفریحی؟
لذتها، لذت [میخندد]. همین. وقتی 21 سالم بود، عاشق لذت بودم و فکر کردم برای به دست آوردن آن باید پول زیادی داشته باشم. خیلی از جوانها، البته اگر با خودشان صادق باشند، مثل من فکر میکنند؛ و البته این انگیزه خوب هم جواب داد. از این نظر واقعاً خوشبختم چون تا زمانی که ثروتمند بودم، اوقات بینظیری داشتم. خب، بگذریم. صحبتم را با اندکی مزاح آغاز کردم؛ در واقع این تنها یکی از انگیزههای من بود. قضیه به این سادگی هم نیست. بعدها وقتی سنم بالاتر رفت و بچهدار شدم، میخواستم آینده بچههایم را با پول تضمین کنم؛ اما در اصل، دلم میخواست مرد قدرتمندی باشم و نظرها را به خود جلب کنم؛ این آرزوی هر پسر جوانی است، اگر بخواهد موفق به نظر بیاید و الگوی همسالان خود شود.
میتوانی زمانی را به خاطر بیاوری که احساس کردی زیادهروی کردهای ولی دیگر امکان بازگشت وجود نداشت؟
بله، دارم سعی میکنم به خاطر بیاورم در کجای کتابم به این نکته اشاره کردهام. سوال جالبی است. تقریباً تا پایان سال 1991، من مرتکب هیچ کار غیرقانونی نشده بودم، اما اتفاقاتی در شرف وقوع بود. شرکت توسعه پیدا کرده بود و من یک «سیستم مستقیم»(Straight Line System) ابداع کردم که کمکم بازی را تغییر داد. این سیستم به من اجازه داد، جوانها را در شرکت خودم آموزش دهم و آنها را به موتور محرکه فروش تبدیل کنم.
همین امر سبب شد شرکت من با سرعت بیشتری رشد کند. کمکم به جایی رسیدم که دیگر چیزی برای فروش نداشتم. محصول خوب من تمام شد و فروش محصولی را آغاز کردم که هنوز توسعه کامل پیدا نکرده بود. منظورم این نیست که ما شرکتهای خیالی را در معرض فروش قرار دادیم؛ چرا که هر قدر یک شرکت بهتر باشد، پولسازتر هم خواهد بود. فقط محصولی که میفروختیم تمام شد و به همین دلیل، من کیفیت را قربانی کردم.
این دقیقاً مانند همان اتفاقی است که در بحران مالی جهانی رخ داد؛ شما اول وامهای خوب را میفروشید، وقتی این وامها تمام شد، وامهای سطح A را میفروشید و بعد از آن به فروش وامهای بد روی میآورید. مردم قبل از آنکه خودشان بفهمند، همین که به دنیا میآیند و کد اوراق قرضه دریافت میکنند، یک وام هم دارند. بالاخره وامها ته کشید! همین اتفاق برای من افتاد؛ دیگر نمیتوانستم سهام زیادی بفروشم و متوجه شدم خیلی سریع رشد کردهام و حالا باید چارهای بیندیشم؛ مجبور شدم به جای یک معامله روی کاغذ، یک کیف پر از پول از یک نفر بگیرم. نمیخواستم این کار را بکنم، اما بالاخره به آن تن دادم. اول با خودم فکر کردم این اتفاق تکرار نخواهد شد، اما اولین قدم خلاف را که بردارید دیگر تا آخر راه رفتهاید!
به خاطر دارم از سوی SEC [کمیسیون تنظیم مقررات اوراق قرضه و مبادلات ایالات متحده] با من تماس گرفتند. احضار شدم و مورد بازجویی قرار گرفتم، اما با وجود سوگندی که خورده بودم، فقط دروغ گفتم. مامور SEC از من پرسید: آیا تا به حال پول دریافت کردهاید؟ و من گفتم: خیر؛ و این زمانی بود که فهمیدم اولین قدم اشتباه را برداشتهام.
وقتی 21 سالم بود، عاشق لذت بودم و فکر کردم برای به دست آوردن آن باید پول زیادی داشته باشم. خیلی از جوانها، البته اگر با خودشان صادق باشند، مثل من فکر میکنند.
پس این اتفاق فقط یک بار رخ داد؟ یا تکرار هم شد؟
این کیف پر از پول، فقط یک قدم غیرقانونی بود. حتی پس از دریافت آن، هنوز سایر کارها را به صورت کاملاً قانونی انجام میدادم. این فقط یک نشانه کوچک روی رادار بود! اما همین اتفاق، درها را باز کرد؛ همین یک قدم؛ و بعد از آن، شما قدمهای بزرگتر و بزرگتری برمیدارید، بدون آنکه آگاه باشید، و به کارهایی دست میزنید که حتی فکرش را هم نمیکردید. بدتر اینکه همه این کارها، کاملاً درست به نظر میآید.
قبلاً گفتهای که 95 درصد از کارهایت، کاملاً قانونی بوده است. تا به حال با خودت فکر کردهای که اگر قانونشکنی نمیکردی، چه اتفاقی میافتاد؟
خدای من! حالا 10 تا 20 میلیارد دلار سرمایه داشتم. خیلی احمق بودم. همه چیز را نابود کردم. الان، فقط کمپانی استیومدن، 5 /3 میلیارد دلار ارزش دارد و وقتی سهامش به صورت عام عرضه شد، من مالک 50 درصد آن بودم؛ اما به خاطر کارهایی که کردم، ناچار شدم سهامم را بفروشم.
خندهدار اینجاست که جنبه مجرمانه کاری که کردم باعث شد، به سرعت، اندکی پول بیشتر به دست بیاورم. اگر این کار را نمیکردم به جای به دست آوردن 50 میلیون دلار، 30 میلیون دلار به جیب میزدم. فرقش چه بود؟ میتوانستم تا ابد باقی بمانم. خیلی احمقانه بود. خیلی احمقانه.
تصور میکنی بین کاری که تو میکردی و بانکدارهایی که به دنبال افت شدید اعتبار، به فروش اوراق قرضه با پشتوانه رهنی (MBS) روی آوردند، تفاوتی وجود دارد؟
نه، به نظر من هیچ فرقی وجود ندارد. شباهت این دو، از این جهت باور نکردنی است که آنها به مشتریان خود توصیه هم میکردند که این اوراق را بخرند. کارشان به این معنی نبود که پشتوانهای وجود نداشت؛ وجود داشت،؛ مثلاً معنیاش این نبود که یک خانه واقعی پشت اوراق نیست، اما کیفیت پشتوانهها پیوسته بدتر و بدتر میشد.
در پایان کار، بزرگترین اشتباهی که مرتکب شدم خیانت در امانت بود. منظورم این است که مشتریانم را در اولویت قرار ندادم و به آنها چیزی را فروختم که خودم قیمتش را بالا برده بودم. دقیقاً همان چیزی که در مورد تعهدات عظیم رهنی در سیستم بانکی رخ داد؛ یعنی همین مبادلات اعتباری. دقیقاً شبیه به هم هستند؛ آنها اوراق قرضه بیارزش فروختند، من هم سهامهای بیارزش فروختم. البته منظورم این نیست که همه اوراق قرضه فاقد ارزش بودند، همینطور که بخشی از سهام من ارزشمند و خوب بود؛ اما در کل، قیمت با کیفیت برابری نمیکرد. قطعاً، مشکل در همین نکته بود.
و همزمان به نوعی، به امانت مشتریان خیانت شد. شما میتوانید هر چیزی را به مشتریان خود بفروشید. ببینید، شرکتهای مسوول نرخگذاری، پشت دستشان میخندیدند: خب... قیمت این... این را AAA رتبهبندی کنیم، حالا قیمتش میشود...
برای کسی مهم نبود، میفهمید؟ این احمقانه بود. کار من هم شبیه همین بود. جرم من این بود که سهام را میخریدم، دوستانم آن را نگه میداشتند، میفروختند و دوباره آن را میخریدند. بانکها هم همین کار را با صندوق سرمایه تامینی (Hedge Fund) میکردند، سرمایه را نگه میداشتند، و ارزان میخریدند، اما در آن سیستم هیچکس به زندان نیفتاد.
اما شما به زندان افتادید در حالی که بانکها به قید ضمانت دولت به کار خود ادامه دادند...
حقم بود که به زندان بیفتم. متوجه هستید، حقم بود!
به نظرت، این ناامیدکننده نیست؟
میدانم. فکر نکنم این اتفاق بیفتد (یعنی بانکدارها به زندان بروند)، درست است؟ و این مردم را ناامید میکند.
خب بگذریم. فیلم زندگی تو، یک موفقیت استثنایی بود. کی توانستی آن را ببینی؟
قبل از آنکه فیلم در سینماها اکران شود، من نسخه اختصاصی آن را دیدم. دوبار هم دیدم، یک بار با نامزدم و یک بار با همسر سابق و پسرم، تا مطمئن شوم که آنها هم فیلم را دیدهاند.
وقتی برای اولین بار فیلم را دیدی، بیشتر از همه، چه چیزی ناراحتت کرد؟
صحنههای مصرف مواد، خیلی زیاد بود. وقتی شخصیتهای فیلم را در حال مصرف مواد میبینید، حالتان بد میشود.
آیا بخشی از فیلم بود که احساس کنی در آن واقعیت، نادرست بازنمایی شده است؟
بله، بعضی جاها. بعضی از بخشهای فیلم تا حد زیادی با تخیل همراه شده بود. آنقدر که احساس میکردم مرا خیلی بدتر از آنچه بودم به تصویر کشیده است -البته من به قدر کافی بد بودم! بعضی از مسائل مربوط به کسب و کار من، کاملاً نادرست بود و همینطور بخشی از مسائل مربوط به زندگی شخصی. در مورد تجارت، سازندگان فیلم بر فروش تلفنی سهام شرکتهایی تاکید داشتند که در واقع وجود نداشتند، این حقیقت ندارد. امکان نداشت شما بتوانید با چنین سیستمی برای مدت طولانی دوام بیاورید.
با این شیوه کار، نهایتاً یک ماه دوام میآوردید و پس از آن از دور خارج میشدید. نمیخواهم بگویم کاری که من کردم بهتر یا بدتر بود اما به هر حال به این شکل هم نبود. کار من دستکاری سهام بود و تقریباً میتوانم بفهمم چرا مارتین اسکورسیزی، آن را جور دیگری به تصویر کشیده است؛ به این دلیل که درک آن برای بینندگان فیلم بسیار سخت میشد؛ و خب، اسکورسیزی به جای آنکه سعی کند به مخاطب آموزش بدهد، فقط میگوید که «این شرکت وجود خارجی ندارد» خب درک آن برای مردم خیلی آسانتر است ولی دقیقاً همان چیزی نیست که اتفاق افتاده است.
خندهدار اینجاست که جنبه مجرمانه کاری که کردم باعث شد، به سرعت، اندکی پول بیشتر به دست بیاورم. اگر این کار را نمیکردم به جای به دست آوردن 50 میلیون دلار، 30 میلیون دلار به جیب میزدم. فرقش چه بود؟ میتوانستم تا ابد باقی بمانم. خیلی احمقانه بود. خیلی احمقانه.
تایملاین فیلم چطور بود؟
مشکلات مربوط به سهام خیلی دیرتر از آنچه در فیلم نشان داده شده، شروع شد. در یک سال و نیم اول، من با تلاش و همت بسیار خوبی کار را جلو بردم. تقریباً از سال 1991، کارها از کنترل خارج شد. تا قبل از آن واقعاً تلاش میکردیم قانونی کار کنیم...؛ اما باز هم برای من قابل درک است چون آنها در کل فیلم فقط سه ساعت وقت داشتهاند.
تنها مسالهای که با فیلم دارم صحنهای است که در آن میگویم: «ما ابتدا سهامهای خوبی به آنها خواهیم فروخت، بعد سهام بیارزش به آنها خواهیم انداخت». خب، من به دلایل بسیاری، صد سال سیاه چنین حرفی نزدهام. اول اینکه این مساله اصلاً حقیقت ندارد و دوم، اگر من بخواهم به فروشندگان خود انگیزه بدهم، قطعاً آخرین چیزی که به آنها میگویم این است که «شما دارید آشغال میفروشید!» آنها باید باور میکردند که دارند محصول خوبی میفروشند، پس واضح است که من چنین چیزی به آنها نمیگفتم.
تصور میکنم بعضی افراد این مساله را درک نمیکنند چون بعضی از خصوصیات شخصیت اصلی، منطقی به نظر نمیرسد؛ من جوان خوبی هستم، وارد والاستریت میشوم، برای مشتریانم درآمدزایی میکنم... بعد یکباره، در صحنه بعدی، مشغول استعمال کوکائین هستم. در حقیقت قضیه این شکلی نیست، این بیش از یک شکاف است. متوجه منظور من میشوید؟ زمان بسیار زیادی طول کشید تا به این مرحله برسد. به هر حال باید بگویم که فیلم را دوست داشتم. فکر میکنم با در نظر گرفتن محدودیت زمانی آن در سه ساعت، فوقالعاده بود.
پس در واقع این الزامات فیلمسازی بود که باعث شد بخشی از آنچه در کتاب تو آمده است تغییر پیدا کند، تا فیلم جذابتر و دیدنیتر از کار در بیاید؟
بله، در مورد بعضی از صحنهها همینطور است. تخیلیترین قسمت فیلم زمانی است که من مشغول سخنرانی در مراسم تودیع خود هستم و وقتی میگویم که دارم شرکت را ترک میکنم، میگویم: «فراموش کنید، نظرم تغییر کرد.» خب در واقع، اگر کتاب را خوانده باشید، میدانید که این حرف واقعیت ندارد. من شرکت را ترک کردم و به شرکت تولید کفش استیومدن پیوستم. این کاملاً با آنچه اتفاق افتاده فرق دارد؛ اما باز هم درک میکنم که شرکت برای بیننده فیلم جای هیجانانگیز و سرگرمکنندهای بود و سازندگان فیلم نمیخواستند من از این مکان جدا شوم.
در فیلم لئوناردو دیکاپریو، در نقش تو ظاهر شده است. رابطه بین شما دو نفر چگونه شکل گرفت؟
در اصل بین دیکاپریو و برد پیت، جنگ عظیمی بر سر این نقش در گرفته بود. به همین دلیل دیکاپریو پیش من آمد. او خیلی زود دستش را روی کتاب گذاشته بود و بلافاصله بعد از آنکه حق انتشار را خریداری کرد، با هم ملاقات کردیم و تا زمان شروع تولید فیلم، دیدارهای زیادی با هم داشتیم. گاهی در کنار هم فقط وقت میگذراندیم. برای همین او میتوانست مرا از نزدیک زیر نظر داشته باشد. باقی اوقات در مورد مسائل خاص گفتوگو میکردیم؛ در مورد شخصیت من. مثلاً در مورد مسائلی که در کتاب نبود از من سوال میکرد، یا چیزهایی شبیه به این.
هنوز هم با هم در تماس هستید یا این فقط یک رابطه حرفهای بود؟
نه، نه. من هنوز با او حرف میزنم. تقریباً هفتهای یکبار با هم صحبت میکنیم. دیکاپریو مرد خوبی است.
ممکن است فیلم یا سریال دیگری هم بر مبنای زندگی تو ساخته شود؟
من نمیتوانم از طرف تهیهکنندگان حرف بزنم، اما تقریباً مطمئن هستم دارند به یک سریال تلویزیونی فکر میکنند؛ اما همه چیز در هالیوود کند پیش میرود. ایده فیلم گرگ والاستریت، تقریباً شش سال پیش شکل گرفت. من هم دارم در مورد سیستم مستقیم یک کتاب مینویسم - که تقریباً رو به اتمام است.
در پایان کار، بزرگترین اشتباهی که مرتکب شدم خیانت در امانت بود. منظورم این است که مشتریانم را در اولویت قرار ندادم و به آنها چیزی را فروختم که خودم قیمتش را بالا برده بودم. دقیقاً همان چیزی که در مورد تعهدات عظیم رهنی در سیستم بانکی رخ داد؛ یعنی همین مبادلات اعتباری.
از وقتی فیلم اکران شد، زندگیات چقدر تغییر کرد؟
خب، فیلم به من کمک کرد تا کارم را توسعه بدهم. افراد زیادی فیلم را دیدهاند و فیلم با سمینار من به پایان میرسد. سمیناری که در آن، در مورد کسب ثروت و افزایش فروش صحبت میکنم؛ بنابراین این جنبه از کسب و کار من قطعاً تحت تاثیر فیلم رونق پیدا کرده است. شاید، مشهورتر شدهام. البته این هم مزایایی دارد، هم معایبی.
واضح است که من ناچارم در جامعه باشم و نمیتوانم کارم را متوقف کنم؛ اما حالا با مردمی سر و کار دارم که مرا میشناسند. در ابتدا، این مساله جالب و سرگرمکننده است؛ اما به مرور زمان دشواریهایی ایجاد میکند. در چند هفته اول از شنیدن «وااااو» خوشتان میآید؛ اما بعداً «فقط دلتان میخواهد در آرامش ناهارتان را بخورید»! بگذریم. در هر حال من عاشق طرفدارانم هستم.
در کوچه و خیابان از مردم چه نوع واکنشی میبینید؟
خب، این واکنشها خیلی مثبت است، خیلی مثبت. من تا به حال یک برخورد منفی یا نامطلوب هم ندیدهام؛ اما مطمئنم افرادی با دید منفی هم در جامعه هستند که به من نزدیک نمیشوند؛ بنابراین فقط واکنشهای خوب مردم را میبینم.
اولین باری که احساس کردی میتوانی با فروشندگی زندگی کنی، چه زمانی بود؟
فکر میکنم بین اینکه یک آدم سختکوش باشی یا یک فروشنده، تفاوت وجود دارد. وقتی 8 یا 9 سالم بود، فهمیدم که میتوانم آدم سختکوش و با انگیزهای باشم. اما طعم فروش را در 21سالگی چشیدم؛ زمانی که غذاهای دریایی را خانه به خانه میبردم و میفروختم. این اولین شغل واقعی من بود. بعد از آن وارد هر کاری که شدم، از همان روز اول رکورد شکستم. دهانم را که باز میکردم، همه چیز به فروش میرفت. شگفتآور بود. دقیقاً میدانستم چه باید بگویم و چگونه بگویم. همین. در شرکت هم در مدت یک هفته رکورد فروش سهام را شکستم، چند هفته بعد آموزش فروشندگان سهام را آغاز کردم و بعد از آن هم کسب و کار خودم را راه انداختم... و دیگر به گذشته نگاه نکردم. من از دوران نوجوانی، همیشه سخنور خوبی بودم، یک ارتباطگر قوی، اما در 21سالگی اولین بار بود که واقعاً توانستم چیزی را بفروشم.
اولین فروشت را به خاطر داری؟
بله، در عرض یک دقیقه. در یک خانه را زدم و یک زن در را باز کرد. بلافاصله شروع به تبلیغ کردم. فروش تمام 12 جعبه گوشتی که همراه داشتم، رکورد فروش را شکست. واقعاً نمیدانم چه اتفاقی افتاد، تا چشمم به چشم آن زن افتاد، کلمات یکی پس از دیگری بر زبانم جاری شد.
یقین دارم این یک استعداد خدادادی است و نیازی به تلاش زیادی ندارد؛ و من از این استعداد سالهای سال استفاده کردهام، از زمانی که جوان بودم و در خانهها را میزدم، تا حالا... اما سختکوشی بحث دیگری است.
تو میگویی استعداد خدادادی داری، منظورت این است که آموزش فروشندگی به مردم امکانپذیر نیست؟
نه، به هیچوجه. این کار صد درصد دشوار است، برای همین است که من در سراسر دنیا مشغول آموزش ترفندهای فروش به مردم هستم؛ اما مساله اینجاست که همه افراد این استعداد را ندارند. این موهبت به آنها داده نشده و این مثل هر چیز دیگری، یکی از مهارتهای ارزشمندی است که فرد میتواند داشته باشد. اکثر مردم موتزارت نیستند و با استعداد نواختن پیانو به دنیا نمیآیند.
با وجود این میلیونها انسان بلدند چگونه باید پیانو بنوازند و این بسیار زیباست چرا که این کار را آموختهاند. شما هم میتوانید؛ با آموختن استراتژی میتوانید. آنچه من داشتم، استراتژی ناخودآگاه بود. من بهطور خودکار این کارها را درست انجام میدادم. هزاران انسان در جهان هستند که مادرزاد، فروشنده به دنیا آمدهاند؛ اما اکثر مردم فاقد این توانایی هستند. حالا نکته اینجاست که چطور به یک فرد معمولی، این مهارتها را بیاموزید؟ من، «سیستم مستقیم» را به همین دلیل ابداع کردم. برای اینکه از استراتژیهای خودم بهره ببرم و آن را به همه بیاموزم.
این «سیستم مستقیم» چطور کار میکند؟
خب، این سیستم بر مبنای این واقعیت طراحی شده که عناصر اصلی وجود دارد که میبایست ردیف شوند. فرقی نمیکند در یک معامله رودررو باشید یا پای تلفن؛ برای آنکه مشتری به شما پاسخ مثبت بدهد، شرایط خاصی وجود دارد که باید در وی ایجاد کنید؛ و این شرایط در واقع چیزی است که به آن «یقین» میگویند؛ «احساس یقین». مشتریان باید یقین داشته باشند که محصول، نیازهای آنان را برطرف خواهد کرد، دردی از آنها دوا میکند، و باید یقین داشته باشند که میتوانند به فروشنده اعتماد کنند. باید احساس اطمینان کنند که شرکت پشت فروشنده، واقعاً سر جایش هست و به آنها خدمات مشتریان خوبی ارائه خواهد کرد. پس، سه عنصر مهیا شد.
فرض کنید میخواهید یک ماشین بخرید. ماشین را میپسندید، اما به فروشنده اعتماد ندارید یا نمیتوانید با او ارتباط برقرار کنید. شانس خرید ماشین به اینکه چقدر آن را دوست دارید ربط ندارد، باید بتوانید با فروشنده و همینطور شرکتی که پشت او قرار دارد، ارتباط بگیرید؛ بنابراین دو نوع اطمینان یا یقین وجود دارد -یقین منطقی و یقین احساسی. این دو، دو معنای متفاوت دارند و شما برای تصمیمگیری به وجود هر دو نیاز دارید.
یقین منطقی در واقع مبتنی بر مجموع همه مزایای آتی و معنادار یک کالاست و یقین منطقی، مبتنی بر تصوراتی است که افراد از آینده دارند. آنها خود را در حال استفاده از کالا تصور میکنند و احساس مطلوبی به دست میآورند. اینها، دو نوع کاملاً متفاوت از اطمینان هستند و یکی، بدون دیگری شما را به چالش وا خواهد داشت. سیستم مستقیم، مسوول ایجاد یقین در مشتری است؛ با استفاده از تن صدا، زبان بدن و کلمات. این سیستم یک راهحل کلیدی برای فروش هر چیزی به هر کسی است.
مشتریانت چه کسانی هستند؟
هرکس، از افرادی که از شرکتهای Fortune 500 به سمینارهای من میآیند، تا کسانی که خودم با آنها آشنا میشوم. بسیاری از فروشندگان، دلالها و آژانسها، فروشندگان بیمه، سهام، کالا، املاک هر چیزی که بتوانید فکرش را بکنید، مخاطبان من هستند. هرکس که بخواهد موفقتر باشد، پول بیشتری در بیاورد... بنابراین طیف وسیعی از افراد میتوانند از آموزشهای من بهره ببرند.
هزاران انسان در جهان هستند که مادرزاد، فروشنده به دنیا آمدهاند؛ اما اکثر مردم فاقد این توانایی هستند. حالا نکته اینجاست که چطور به یک فرد معمولی، این مهارتها را بیاموزید؟ من، «سیستم مستقیم» را به همین دلیل ابداع کردم.
در فیلم سکانسی وجود دارد که تو در یک سمینار، به فروشندگان میآموزی چگونه یک خودکار بفروشند. خب، الان یک خودکار را چطور به من خواهید فروخت؟
خب، قطعاً با این جمله که «این خودکار فوقالعاده است»، حرفم را شروع نخواهم کرد. مثلاً نمیگویم: عجب خودکار محشری است، باید آن را بخری؛ به راحتی مینویسد، جوهر پس نمیدهد، ارزانترین خودکاری است که پیدا میشود. نه. البته اغلب فروشندگان معمولی، اگر از آنها بخواهید یک خودکار بفروشند، همین حرفها را خواهند زد... آنها فقط تلاش میکنند خودکار را به تو بفروشند.
بگذریم، اولین چیزی که به تو خواهم گفت این جمله است: چند وقت است که دنبال یک خودکار خوب میگردی؟ به این خاطر که قبل از هر چیز میخواهم بدانم اصلاً نیازی وجود دارد یا خیر؟ و اگر تو بگویی: من دنبال خودکار نیستم، من هم میگویم: اوکی، روز خوبی داشته باشی. من نمیخواهم به کسی که خودکار لازم ندارد به زور خودکار بفروشم!
یا اگر بگویی: خب، تقریباً ششماه، من هم خواهم گفت: جالبه. قبلاً از چه نوع خودکاری استفاده میکردی؟ و این به من کمک میکند تا بفهمم مشتری چه چیزی را دوست دارد. بعد میپرسم: خب، خودکار را برای کارهای شخصی استفاده میکنی یا در محل کار؟ و بعد میگویم: آه، بله، اوکی، فهمیدم و سعی میکنم بین این اطلاعات یک ارتباط منطقی ایجاد کنم و پاسخ مناسب را برای مشتری بیابم.
کنترل گفتوگو در دست من خواهد بود. نکته کلیدی سیستم مستقیم، در دست داشتن کنترل گفتوگوست. اشتباهی که اغلب افراد مرتکب میشوند این است که تصور میکنند در دست داشتن کنترل معامله به این معناست که بیشتر حرف بزنند و مشتری گوش بدهد. اتفاقاً بر عکس است.
باید بگذارید مشتری حرف بزند و شما گوش بدهید. اینگونه، نیازها، باورها و ارزشهای او را تشخیص میدهید و وقتی به همه سوالات شما پاسخ داد آن وقت است که میتوانی بگویی: خب، بر مبنای آنچه به من گفتی، این خودکار کاملاً با نیاز تو مطابقت دارد. بگذار بگویم چرا؟ ...؛ و بعد محصول خود را متناسب با نیاز مشتری توصیف و تشریح کنی. خودکار را اینجوری میفروشند! متوجه منظورم شدی؟ اغلب فروشندگان فقط سعی میکنند خودکار را به زور به تو بفروشند. این کار ابلهانه است.
آیا اکران فیلم فرصتی برای پولسازی بیشتر برای تو فراهم کرد؟
قطعاً برای من، سرعت پول درآوردن دیگر اهمیت ندارد. چون این کار را در شش سال گذشته انجام دادهام. من سالها، بسیار سخت کار کردم و برندی را ساختم که نشاندهنده پیام و همه تجربیاتم بود. در فیلم به نظر میرسد خیلی خوب از پس این کار برآمدهام اما این تصویر گولزننده است. چون موفقیت من حاصل سالها تلاش سخت و همه کارهایی است که از 21سالگی انجام دادهام. در اصل، زندگی من دو سرعت نبود، بیشتر شبیه یک ماراتن بود. به هر حال این فیلم فرصتهای بسیاری در سراسر جهان ایجاد کرد. چون افراد بسیار زیادی آن را دیدند، واضح است که حالا تقاضا برای من بسیار بالاست و من در یک دوره شش تا 12ماهه باید جاهای بسیار زیادی بروم و کلی حرف بزنم و کار کنم.
برای خود من، بدترین قسمت ماجرا این است که مردم، متضرر شدهاند. من میهمانیهای اعیانی را دوست داشتم... خودم را نابود کردم. حالا 15 سال است که عقلم سر جایش آمده و دیگر دوست ندارم مثل گذشته زندگی کنم.
تو 22 ماه را در زندان فدرال کالیفرنیا سپری کردی. همسلولی تو تامی چونگ (که به جرم فروش مواد مخدری به نام پارافرنالیا به 9 ماه زندان محکوم شده بود)، گفته است این مدت، دوران آرامی بود. چطور آن را آسان گذراندی؟
میخواهم بگویم این زندان، شبیه زندان امنیتی خوفناکی نبود که در تمام عمرم از آن میترسیدم؛ اما تامی چونگ، که البته دوستش دارم، یک آدم طنزپرداز است و احتمالاً این حرف را به شوخی زده است.
به هر حال، زندان، زندان است. شما در حبس هستید، از جامعه دورید. بچههای من باید در زندان به ملاقاتم میآمدند. زمان کند میگذرد. قطعاً زندان بدترین جای جهان نیست؛ اما زندان است. میفهمید؟ برای من دوران حبس، فرصتی بود که در واقع... از زمان عاقلانه استفاده کنم. با خودم فکر کردم و سعی کردم بنویسم. برای من این زمان نعمت بود. چون... انتخاب کردم که اینگونه باشد.
در پاسخ به کسانی که میگویند فیلم از زندگی افراطی تو در 20 سال گذشته، تجلیل کرده است چه می گویی؟
خب، سوال جالبی است. حقیقت این است که بخش عمدهای از فیلم دلفریب است! در واقع فریبنده نشده، بلکه بوده است. در فیلم آنچه در واقع رخ داده بود به تصویر درآمده و چیزهایی که شما میبینید، مثلاً کارهایی که من در قایق تفریحی یا در مجالس خوشگذرانی انجام میدهم فقط برای سرگرمی است، درست است؟
به هر حال وقتی افراد جوان هستند و پول زیادی در میآورند، برای مدتی دلشان میخواهد کمی دیوانهوار زندگی کنند. به نظر من ایرادی ندارد. خیلی هم بد و هولناک نیست.
اما چیزی که بد است این است که... مشتریان من ضرر کردند. اگر این واقعیت را که افراد زیادی متضرر شدند از زندگی من حذف کنید، بلافاصله خواهید گفت: «اوکی، او خودش را خراب کرد. فقط باید با زنها بهتر برخورد میکرد.» اما برای خود من، بدترین قسمت ماجرا این است که مردم، متضرر شدهاند. من میهمانیهای اعیانی را دوست داشتم... خودم را نابود کردم. حالا 15 سال است که عقلم سر جایش آمده و دیگر دوست ندارم مثل گذشته زندگی کنم... اما این رفتارها و سبک زندگی نابودگر، چیزی نیست که آزارم میدهد... مشکل این واقعیت است که مردم پولشان را از دست
دادهاند.
آیا در آن زندگی چیزی هست که دلت برایش تنگ شده باشد؟
ما رشد می کردیم و همه چیز خوب پیش میرفت... تا بالاخره دوران زوال فرا رسید. دلم نمیخواهد به آن دوران بازگردم.
منبع:
The life and crimes of Jordan Belfort , By Ed Attwood ,www.arabianbusiness.com