اقتصاد ایران بعد از انقلاب ربطی به اندیشه شریعتی ندارد
دکترعلی شریعتی ازجمله روشنفکرانی است که افکاروعقایدش چه در زمان حیات وچه درممات وی همواره محل نزاع مخالفان و موافقانش بوده است. حتی امروز که سیوهشت سال از درگذشت او میگذرد همچنان این ویژگی حفظ شده است.آثارش بارها بازخوانی شدهاند.برخی پسندیدهاند وبرخی نقدهای جدیای بر آنها وارد کردهاند.این جاست که پای دوستان ومدافعان اندیشه وی به ماجرا باز میشود.یکی از سرسختترین مدافعان دکتر، احسان فرزند ارشد و تنها پسر اوست که دانشآموخته فلسفه از دانشگاه سوربن پاریس است، همانجایی که پدرش نیز جامعهشناسی خواند.احسان شریعتی به رغم این که شخصیت فکری مستقل خود را دارد اما هیچ ابایی ندارد از این که نام او با پدرش تعریف شود.ازسوی دیگر افکار دکترشریعتی از جهات مختلف مورد بررسی قرار گرفته اما بخش اقتصادی نظرات او آنچنان مورد بازخوانی وچالش واقع نشده است.به همین منظوردرگفت وگویی با احسان شریعتی به بازخوانی اندیشههای اقتصادی دکتر علی شریعتی پرداختیم.اما بااین حال این گفت وگو اقتصادی صرف ازکاردرنیامد وبازهم بحث به خوانش عرفانی تثلیث عرفان، برابری وآزادی نیز کشیده شد.
برای شروع میخواهم بدانم که آیا دکتررادر ذیل مکتب اقتصادی خاصی میتوان جستوجو کرد،درواقع اگر بخواهیم بدون پیشداوری تعریفی از اندیشههای اقتصادی دکتر شریعتی داشته باشیم،با چه نوع نگرشی روبهرو خواهیم بود؟آیا دکتر ازتفکر خاصی حمایت میکرد؟ مثلاً چپ اقتصادی؟
در حوزه اقتصادی دکترشریعتی متمایل به یک نوع نظام سوسیال دموکراتیک بود.سوسیال دموکراسی که دردوران جدیدیعنی دوران مدرنیته در کشورهای اروپایی مختلف ابتدا به صورت جنبشی نمود پیدا کرد که بعد از جنبش فرانسه،تشکیل کمون پاریس و شکلگیری جنبش کارگری به«سوسیال دموکراسی»معروف شد و همچنین تجربه شوراهایی که در حوزههایی مثل اتریش، ایتالیا، اسپانیا و در رأس همه آنها کشورهای اسکاندیناوی و آلمان به وجود آمد. الان هم در کشورهای اسکاندیناوی این گونه سیاستها همچنان در حال اجراست. البته این ریشه اصلی جهانبینی و ایدئولوژی شریعتی نیست بلکه این نحوه تحقق و اجرای یک آرمان جهانی به نام عدالت در اندیشه فلسفی و جهانبینی مذهبی دکترشریعتی از دوران جوانی است.همان دوران که به توصیه پدرشان محمدتقی شریعتی کتاب جوده السحارنویسنده مصری را به نام ابوذرغفاری ترجمه کرد،میتوان گفت متأثراز چپ عربی- اسلامی بوده است.درایران هم متأثر ازاین اندیشه حرکتهاوجریانهایی ایجاد شدمانند«نهضت خداپرستان سوسیالیست» محمد نخشب. در این نهضت ایدهای مطرح شد مبنی بر این که با توجه به مذهبی بودن جامعه ایران، ما به کدام مکتب اقتصادی اجتماعی نیاز داریم و نزدیکتر هستیم. آنها سوسیال دموکراسی را برگزیدند بر اساس نزدیکی و قرابتی که احساس کردند با معیارهای عدالت و قسط در آموزههای توحیدی و قرآنی دارد. بنابراین ریشه فکری ایشان را بایددرسوسیال دموکراسی جستوجو کرد.این عدالتخواهی ریشه در نهضتهای اعتراضی در ایران باستان وهمچنین پس از اسلام دارد.یعنی ازجنبشهای مزدکی تا جنبشهای اعتراضی شیعی و عرفانی معترض.بنابراین درعصرجدید برای تحقق آن آرمان،میان نظامهای علمی واجرایی جستوجومیکنند تابهترین را برای این کار انتخاب کنند. به این معنا این نحله چپ اسلامی با توجه به نوع جامعهای که قصد بنای آن را داشتند،یک جهتگیری طبقاتی و اجتماعی مردمی و به تعبیر قرآن، حامی مستضعفان،را داشته است.
تأکید دکتر بر رسیدن به یک جامعه آرمانی با محوریت عدالت متأثر از چه اندیشهای بود؟ آیا میشود گفت که او تلاش داشت اقتصاد اسلامی و مارکسیسم را بر پایه مالکیت عمومی به هم وصل کند؟
خیر،به این دلیل که مارکسیسم ایدئولوژی خاصی است در جنبش سوسیال دموکراسی. الزاماً این جنبشها مارکسیستی نبودند بلکه مارکس و انگلس متفکران یکی از گرایشهای فکری این جریان بودند که در انترناسیونال اول سایر گرایشها را کنار زدند، بعدها لنینیسم و پس از آن استالینیسم قرائت حاکم در کشورهای شرقی شد. اما در اروپا اتفاقاً سوسیال دموکراسی جریان رفرمیسم با نمایندگی برنشتاین و کائوتسکی بودند که احزاب سوسیالیست بیشتر این سنت را تعقیب میکنند تا مارکسیسم را.
جریان دوم ؟
جریان دوم گرایش نه لیبرال بلکه «لیبرتر» (آنارشیسم یا سلطهستیزی اعم از دینی یا غیردینی)بودوشریعتی نیزبه این گرایش نزدیکتر بود تا به مارکسیسم.به دلیل این که مارکسیسم دولتگراست وهنگامی که اقتصاددولتی میشود جدا ازاین که دیکتاتوری به وجود میآید و بوروکراسی رشدمیکند نظارت دولت براقتصاد باعث رکودمیشود.دکتربااین نگرش مخالف بود.بعدهاهم دیدیم که آنها از ناحیه اقتصادی شکست خوردند.به این دلیل که نظارتی که دولت اعمال میکندهرچندهم قوی باشدنمیتواند تمام ابعاداطلاعاتی را که در جامعه وبازارآزادباعث گردش میشودهدایت کند و مانعی در برابر آن میشود. همچنین باعث به وجود آمدن طبقه بوروکرات دولتی میشود و با آرمان عدالت در تضاد قرار میگیرد. پس دکتر شریعتی با نوع نظامهای کمونیستی مارکسیست-لنینیستی ارتدوکس موافق نبود بلکه آبشخور فکری او در تجربه سوسیال-دموکراتیک و آنارکو-سندیکالیستی اروپایی بود.
ریشههای گرایش سوسیالیستی ایشان رابیشترباز کنید؟
شریعتی در یک سری مبانی سوسیالیسم جستوجو میکند و این مبانی را در بخشهایی میپذیرد، در بخشهایی نقد خودش را بر آن وارد میکند و در بخشهایی هم پیشنهادهایی میدهد. مثلاً در بحث فراماسیونهای اجتماعی مارکس، او در بحث شیوه تولید آسیایی در شرق، تزهایی را مطرح میکند مانند زیربناشدن مالکیت به جای ابزار-و-شیوه تولید؛ و یا نظریه «مارکس-وبری» در برابر دوقطبی مارکس و وبر،و...امثال این دیدگاهها. البته این که اکنون به چه میزان هریک از این تزها در نظر و عمل معتبر و موفق بودهباشند، طبعا جای بحث دارد اما اینکه درک شریعتی از سوسیالیسم در گرایش سوسیال دموکراسی پیش مارکسیستی مانند آنارکوسندیکالیسم و...ریشه داشته، قطعی است.باید بگویم اصولاً نسلهای پیشین در اروپا به دنبال نوعی سوسیالیسم دموکراتیک بودند، درحالی که در نقد روایتهای رسمی ازمارکسیسم،نوعی توتالیتاریسم یااقتدارگرایی رامیبینیم هرچند درآخرین نمودهایش که در شرق و جنوب آسیا، چین یا کره شمالی باشد، بهوضوح این توتالیتاریسم و اقتدارگرایی دیده میشود. در برخورد لنین نیز با مخالفان و به طورکلی مارکسیستها در برابر آنارشیستها یا حتی در برخورد خود مارکس این اقتدارگرایی را در رفتار میبینیم؛ حذف مخالفان یا اخراج آنان از تشکیلات به شیوههایی که بهاصطلاح کودتاگرایانه یا قدرتطلبانه است.
وقتی این نقدهاراکنارهم میچینیم،میبینیم که مارکسیسم تفکیک میشود به انواع عامیانه، دولتی وعلمی.مارکسیسم علمی موردتوجه است و باید خوانده شود،بهخصوص که دربرابر انواع سوسیالیسم «تخیلی» و...،دعوی«علمی»بودن دارد.به همین دلیل هم باید مورد سنجش و تاویل قرار گیرد.دراینجا،مارکس به عنوان نظریهپردازاقتصادی- اجتماعی مطرح میشود.امااگربخواهیم ساده وشماتیک نگاه کنیم، در جهانبینی مارکسیستی یعنی ماتریالیسم دیالکتیک به طور کلی، حتی اگر فرمولبندیهای بعدی آن را هم نخواهیم ملاک قرار دهیم، خود مارکس ماتریالیسم نو یا عملی و... را مطرح میکرد. این ماتریالیسم بعدها در بُعد اجتماعی هم به شکل اکونومیسم یا در بعد سیاسی به شکل دولتگرایی (اتاتیسم) و سانترالیسم و بوروکراتیسم خود را نشان داد و با این گرایش، چه در بعد فلسفی و چه در بعد اجتماعی، اندیشه شریعتی با انواع ماتریالیسم، اکونومیسم، سانترالیسم،بوروکراتیسم، واپورتونیسم چپ-و-راست مخالف است. جریانی که بهدنبال سوسیالیسم دموکراتیک است، میخواهد انحراف جنبش سوسیالیستی را- به معنای عام عدالتخواهی که دردوره جدید اروپا پس ازانقلاب کبیرفرانسه شکل سوسیال دموکراتیک به خود گرفت ورشد یافتهترازانواع بهاصطلاح آرمانی آن درگذشته بود- رفع کند. از جنبش اسپارتاکوس یا انواع جنبشهای ملی و مذهبی دیگر، شکل طبقاتی مشخصی پدیدار شد، به دلیل این که جوامع صنعتی شکل طبقاتی مشخصی به خود گرفتند،علوم رشد کرد،مدرنیته تحقق یافت.طبعاًجنبش عدالتخواهی نیزدرشکل جدید، شکل حقوقی و علمیتری به خود گرفت وانواع گرایشهای سوسیال دموکراتیک که درآن زمان مطرح بوده،یکی آنارکوسندیکالیسم بود که اصلاً مادر این جنبشهاست.
به چه دلیل قرائت های مارکسیتی درایران بیشتر خوانده شده است؟
اگرمنبع جنبش سوسیالیستی مانند کمون پاریس و گرایشهای مشابه رادرنظربگیریم،گرایش آنارشیستی داشتند یعنی«آزادمنش»بودند و خواستار تلفیق نوعی کمونیسم و دموکراسی به طور فزاینده نه از نوع بورژواییاش. در حالی که بعدها ازمارکس به این سو و بهخصوص در روایت لنینیاش، این جریان متمرکز و دولتگرا میشود و در نقاطی از جهان نیز البته موفق میشود. یعنی در همین بهاصطلاح توجه به عمل و به قدرت، به نظریه «دیکتاتوری پرولتاریا» میرسد که معتقد است پرولتاریا میتواند به طور موقت و در مرحله گذار، قدرت را در دست گیرد.
این نظریه در عمل نیز موفقتر میشود، از آنارشیستها جلو میزند و به شرق و جنوب که میرود، بهخصوص پیروزیهایی کسب میکند و در ذهن روشنفکران جهان سوم اینگونه تصور میشود که این ایدئولوژی عملیتری است نسبت به سایر گرایشهای دموکراتیک و سوسیالیستی. در آثار روشنفکران چپ ایرانی آن زمان هم چنین گرایشی را میتوان یافت. مثلاً مسعود احمدزاده در مقدمه «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» میگوید ما هرچه به ادبیات مارکسیستی توجه و مقایسه میکنیم، میبینیم هرچه جلو میآییم ادبیات عملیتر و بار تئوریک و ذهنی آن کمتر میشود ولی موفقتر است، یعنی قدرتگیری یا پیروزی عملی آن ممکنتر و از این رو پیشرفتهتر است. درست هم میگوید، از نظر عملی اینها پیشرفته بودند. مثل لنینیسم ،استالینیسم ، مائویسم یا کاستریسم ویا همه ایسمهایی که به پیروزی رسیدند و قدرت را گرفتند و عملاً سوسیالیسم واقعاً موجود را تشکیل دادند؛ نه سوسیالیسم تخیلی و آرمانی بلکه سوسیالیسم واقعاً موجود به تعبیر آن زمان حزب توده. در اینجا یعنی اردوگاه شرق واقعی مقاومتی هم توسط منشعبان شکل میگیرد که البته انواع و اقسام دارد، راست و چپ و از جمله رویزیونیسم و همچنین انشعاباتی از درون جنبش سوسیالیستی، از تروتسکی گرفته تا بعد، تیتو و سایر منشعبان که اینها بعضیهایشان مانند تروتسکی قبلاً در جریان روی کار آمدن شوروی نقش بسیار مهمی در پیروزیها و سرکوبها داشتند اما بعدها از آن روند فاصله میگیرند و میبینند خود قربانی گرایشی میشوند که از آن استالین است.
یعنی در اندیشه دکتر شریعتی آموزههای سوسیالیسم با آموزههای دینی همپوشانی دارد؟
درعرصه سوسیالیسم - وانواعش درقیاس باکاپیتالیسم- بازاین بحث مطرح است که چگونه ماتوزیع ثروت کنیم.آیا این کار موجب پیشرفت و شکوفایی اقتصادی میشود؟ سوسیالیسم مثلاً انواع دولتی یا تعاونی یا خودگردان یا سایر انواع دموکراتیک یا اقتدارگرایانهاش از نظر اقتصادی چه عواقبی دارند؟ بحثهای اقتصادی هم همیشه بحثهای علمیاند که اگرشما این تصمیم را بگیرید نتیجهاش آن میشود و گاهی نیز نقض غرض پیش میآید. مثلاً ما اگر از طریق دولت بخواهیم عدالت را اجرا کنیم چه بسا نقض غرض شود، یعنی بیشتر بیعدالتی ایجاد شود و حتی طبقه جدیدی به وجود آید یا سایر آفاتی که دیدهایم. بنابراین در اینجا بحث کاملاً علمی، تخصصی و اقتصادی است همچنین که در آنجا بحثی حقوقی بود. در دموکراسی یاسوسیالیسم بحث دینی نیست،بحث عقلانی، علمی، اجرایی و تخصصی است وحوزههایی راکه میگوییم بایدازهم تفکیک کنیم،یعنی این که اشتباه نکنیم که دربحث سیاسی و اقتصادی انتظارات دینی داشته باشیم. این که فکر کنیم این سیاست اقتصادیای که اتخاذ کردهایم سیاستی است که انبیاوائمه همه آمدهاند همان را توصیه کردهاند و این امری قدسی است، نه. این همان خلط مبحثی است که دو آفت خواهد داشت،هم برای دین که وقتی غلط بودن یک سیاست اقتصادی روشن شد، دین ضربه میبیند وهم برای عقلانیت ومدیریت اجتماعی.بنابراین از دوسو این حوزهها اگر تفکیک نشوند آسیب میبینند. میان فلسفه و دین هم که دو حوزه تعریف شده،باید این تفکیک صورت گیرد که به هم آسیب نرسانند.
چگونه؟
بحث هابیل وقابیل هم ازهمین سنخ است وبه هیچوجه مثلاًیک خوانش جامعهشناختی(سوسیولوژیک)نیست.یعنی مثلاً درانواع بحثهای جامعهشناسی،شریعتی هابیل و قابیل را دربرابرامثال دورکهیم ومارسل مورس وسایرمتفکران تاریخی- اجتماعی مطرح کرده باشد. این بحث بازخوانی اسطورههاست دراسطورهشناسی. مثلاً افلاطون میآید «تمثیل غار» را به کار میبرد یا اسطورههای یونانی را بازخوانی میکند و میخواهد بگوید که در رساله «کریتون» شما عامیان و مردم سنتی درک غلطی از امر خدا، الوهیت و دین دارید، به دلیل این که خدایان را شرور میدانید در حالی که ذات خدا نمیتواند شرورباشدوگفتوگو و مجادله میکندباسوفسطایی که این اسطورهها را چگونه باید باز خواند.
شریعتی هم به همین شکل میآید از اسطورههای دینی یا داستانهاوقصص قرآنی نوعی خوانش منطقی- انسانی و اجتماعی- تاریخی با دیدی فلسفی ارائه میکند. کجای این بحث دینی و کجایش فلسفی است؟ در کجا ایدئولوژیک است و تا کجا علمی؟ هر یک از این عرصهها یا سپهرها را هم باید در ذهنمان تفکیک کنیم و هم در راه کارمان که خلطها و التقاطهایی که میگویید به وجود نیاید.
به نظرمی رسدعدالتی که دنبال آن میگشت بسیار ایدهآلیستی بود. چرا بهرغم شناخت از جامعه آن روز ایران، راهکاری عملی و اجرایی ارائه نکرد؟ آیااصلاً راهکاری داشت وزمان فرصت نداد؟
با این که گرایش مردمی وطبقاتی دکتر شریعتی دریک آرمان«عدل وقسط»باسویه دینی عقیدتی ریشه داشت ولی معنایش این نیست که از نوع سوسیالیسم آرمانی و اتوپیایی بوده و راه حل اجرایی و عملی نداشته است. اتفاقاً توجه به تجربه سوسیالدموکراسی و نمونههای عملی باعث شد که این جریان به عنوان یک علم اقتصاد سیاسی جدید که میتواند آن آرمانها را تحقق بخشد، خود را نشان بدهد. حتی اگر به مارکسیسم توجهی نشان میداد وجه اقتصاد سیاسی آن را مد نظر داشت. خود مارکس هم میان سوسیالیسم اتوپیک و سوسیالیسم علمی تقسیمبندی دارد. البته همین علمی بودن مارکسیسم باید بازبینی شود ولی این واقعیت هست که آن جنبههای اصلی و جدی از مارکس و مارکسیسم که در حوزه اقتصاد سیاسی قرار دارد قابلتوجه شریعتی قرار گرفته است. این مسئله را در تقسیمبندیای که از زندگی و اندیشه مارکس دارد تصریح کرده که مهمترین آموزه قابلتوجه مارکس نظریات اقتصادی اوست چون به هر تقدیر مارکس یکی از صاحبنظران بزرگ در اندیشه اقتصاد سیاسی است که در جنبشها و تغییر و تحولات جهانی تأثیرگذار بوده است. حتی اکنون که در دوران بعد از فروپاشی شوروی و اقتصاد دولتی قرار داریم باز هم در جنبشهای اعتراضی به قول ژاک دریدا «شبح» مارکس حضور دارد و این طور نیست که مارکس مرده باشد. حالا این مارکس به عنوان یک نمود از یک جریان است و تنها مارکس نیست بلکه تمامی متفکران اعتراضی اجتماعی مثل پرودون و باکونین در این حوزه قرار میگیرند اما آنچه مارکس مدعی بود علمی و اجرایی بودن نظریات خودش بود. اگر گفتیم مارکسیسم یک تجربه ناموفق در کشورهای شرقی بهخصوص شوروی سابق بوده اما سوسیال دموکراسی در کشورهای اروپایی و سرمایهداری که کمتر بحران دارد موفق عمل کرده. البته منظورم نه نولیبرالیسم وحشی وآزاد مطلق مثل تاچریسم و ریگانیسم بلکه ژرمانیک و اسکاندیناوی است.
البته آنها در اصلیترین جنبه اقتصاد به بازار آزاد روی آوردهاند که کاملاً با سوسیالیسم در تضاد است؟
بله،اما سرمایهداریای که به طور ساختاری اصلاح شده؛ یعنی اجتماعی شده و مصالح اجتماعی اکثریت جامعه را به صورت جدی لحاظ و تامین کرده است. در واقع امنیت اجتماعی، اقتصادی و حقوقی به بهترین شکل تحقق یافته و حتی بهتر از کشورهای کمونیستیِ مدعی حمایت از طبقه کارگر و اکثریت جامعه توانستهاند مطالبات را محقق کنند و به صورت دستاوردهای تثبیتشده به کار برند.
یکی از دغدغههای اصلی دکترشریعتی رسیدن به عدالت وآزادی بر اساس اصول اسلامی بود.کدام یک را بردیگری مقدم میدانست وازچه مسیری میخواست به آن برسد؟
به نظر من در اندیشهشریعتی آزادی بر عدالت تقدم دارد.به این دلیل که جامعهای که آزادنباشد نه عدالت ونه عرفان آن ره به جایی نخواهد برد.چون میدانید که تثلیث عرفان، برابری، آزادی تالیف نهایی شریعتی است که در اواخرعمر به آن رسیده بود و به صورت یک مانیفست آن را ارائه کرد اما این عرفان وقتی ممکن است که عدالت و آزادی باشد. از نظر شریعتی در جامعهای که این دو مولفه وجود نداشته باشد عرفان معنویت و دین بیمعناست. یعنی در یک جامعه استبدادی و استثماری آرمانهای عرفانی، توحیدی، اسلامی و شیعی و به طور کلی دینی نمیتواند تحقق پیدا کند. در جامعهای که آزادی نباشد مثل کشورهای کمونیستی، حرف زدن از عدالت بیمعناست به این معنا که به نام عدالت یک نوع نظام تبعیضی توتالیتر غیرانسانی و نابرابر به وجود میآید. حتی کشورهای کمونیستی راباکشورهای سوسیال دموکراتیک اگر قیاس کنید برای مثال میبینید طبقه کارگر در لهستان که طبقه بهاصطلاح حاکم بود کمتر حق اعتراض داشتند و حقوق سندیکاییشان نیز رعایت نمیشد. نتیجه آن دیکتاتوری همبستگی و اعتراضات خونین و شدید علیه دولت کارگری شد ولی در کشوری مثل سوئد طبقه کارگر بدون این اعتراضها و جنبشهای خونین و قهرآمیز توانست به نتایج دلخواه برسد. پس مشاهده میکنید که در کشورهایی با نظام سوسیال دموکرات مطالبات مردم بیشتر رعایت میشود. بنابراین در جامعهای که آزادی نباشد عدالت هم نمیتواند تحقق پیدا کند. از این نظر در این مثلث عرفان، برابری، آزادی، اول آزادی است یعنی جامعهای که مستقل باشد، آحاد شهروندان درآن احساس کرامت و آرامش میکنند. بعد از آن عدالت مهم است. البته این مکانیکی نیست که قبل و بعد داشته باشد. آزادی برای این خوب است که بتوانیم انتخاب آگاهانه داشته باشیم برای رسیدن به جامعهای عادلانه که امکانات به شکل مساوی برای رشد افراد تقسیم شده باشد. بنابراین آزادی وعدالت مکمل همدیگرهستند.به این معنا با این که آزادی پیششرط است اما شرط کافی نیست.
در تثلیث عرفان، برابری، آزادی که به گفته شما مانیفست دکتر شریعتی است، چگونه میشود از کسی که در تامین اولیات زندگیاش درمانده است توقع معنویت و زیست اخلاقی داشت؟
به لحاظ فردی عرفان برای کسی که میخواهد این آرمانها را تحقق ببخشد تقدم دارد یعنی باید به آن درجه ازجهانبینی رسیده باشد تا بتواند ایثار کند.به همین دلیل از نظر فردی عرفان تقدم دارد ولی ازنظراجتماعی از آزادی شروع میشود.یعنی ما میخواهیم اول جامعهای آزادوبعد برابر داشته باشیم تا بتوانیم به معنویت و رشد و تعالی فکر کنیم. یعنی از ابتدا هر فرد از شهروندان این جامعه باید امکانات زیستی و تربیتی ورشد قانونی مساوی داشته باشد. این اولین شرط است وباید حداقلهای زیستی مثل آب وهواومسکن،حمل و نقل، آموزش و پرورش برای همه فراهم باشد و تامین باشند؛ از لحاظ درمان وامراجتماعی ومدنی وملی تقدم داشته باشد برامور فردی و اقلیتها. یعنی منافع اکثریت باید ارجحیت بر منافع اقلیت و الیگارشیک داشته باشد.
کدام عرفان؟ مدرن یا همان بهاصطلاح سنت خراسانی مبتنی بر دنیاگریزی؟
عرفانی که شریعتی ازآن صحبت میکند باعقلانیت انتقادی- اجتماعی که آزادی وعدالت رانوید میدهدتعادل دارد.بازخوانی عرفان به شکل مدرن آن با بازخوانی فلسفه اگزیستانس و تجربه مدرن معنوی است. عرفانی که شریعتی میگوید به دو دلیل متفاوت است از سنتهای دنیاگریز به تعبیر شما خراسانی و هندی: اول عقلگرایی و دیگری دنیاگرایی انسانی. به این دلیل که آرمانهای مد نظر را در همین دنیا باید به دست آورد. در این دنیا حتی اگر ما آزادی و عدالت میخواهیم برای این است که یک انسان متعالی بشویم. در نظام و جامعهای که از عدالت و آزادی خبری نیست بهرغم این که از لحاظ فردی به خودآگاهیهای عمیق دست پیدا کنیم باز هم جامعه بیمار است. جامعه از لحاظ طبقاتی متناقض است یعنی جامعهای رها شده است. بنابراین میبینید که اصولاً در شرق معنوی بهرغم اندیشه عرفانی قوی، اندیشه اجتماعی بیمار و ضعیف است مثل ایران باستان که به قول جرج دومی زیل همیشه سه طبقه داشتهاند: زر و زور وتزویر.
میتوان عرفان این تثلیث را همان زیست اخلاقی تعبیر کرد؟
بله، عرفان یعنی تعالی، خشیت در برابر امر قدسی که ایمان ایجاد میکند. اینها وقتی ممکن است که ما شایسته زندگی کنیم یعنی کرامت انسانی که در ادیان توحیدی لقد کرمنا بنی آدم. این ایده کرامت (دیگنیتا) ایده مهمی است. در ادیان توحیدی چون انسان بر سیمای خدا و یا جانشینی خدا ساخته میشود هنگامی که خداوند انسان را خلق میکند شیطان میگوید موجودی میخواهی بیافرینی که خونریزی خواهد کرد و پاسخ میشنود که من چیزی میدانم که شما نمیدانید. آن چیز انتخاب است. انسان انتخابی میان اسفلالسافلین و اعلی علیین وبه قول نیچه در این بین ریسمانی است بین شیطان و خدا.دراین جا این انسان چون آگاهانه وآزادانه انتخاب میکند و حتی فرمان خدا را اطاعت نمیکند و میوه ممنوعه را میخورد به تعبیری به خودآگاهی و عریانی خویش میرسد و بینا میشود.تمام اینها رمزها و نمادهایی است از این که انسان میتواند یک موجود خداگونهای بشود یعنی انسان میتواند موجودی مسئول،آزادو انتخابگر درشرایط خود بشود،مبارزه کند ودراین جهان ارزشآفرینی کند.
پس در جوامعی که زیر تیغ استبداد و استثمار طبقاتی وامپراتوریهاونظامهای فئودالی وبردهداری بوده و هستند این عرفان جمعی نمیتواند تحقق پیدا کند. البته به طور فردی میتوانیم برویم در بیابان و غار و کوه و دمن عزلت برگزینیم و تاملات کنیم اما وقتی که جامعه یا مناسبات جمعی بسازیم این جا دو نوع دین به وجود میآید یکی دینی که توجیهگر این نظام«زر و زور و تزویر» است و دیگری دینی که معترض است. بنابراین جنگ مذهب علیه مذهب به وجود میآید که پیامبران مبعوث میشوند تا انحرافات به وجود آمده در آموزههای پیامبر قبلی را اصلاح کنند و بعد خاتمیت پیش میآید و پس از آن مصلحان و آزادیخواهان را داریم که میخواهند این آزادی و عدالت را محقق کنند. این مبارزهای ادامهدار است. اما منظور شریعتی این است که خودآگاهی متعالی و معنوی و یا استعلائی و دینی همه وقتی ممکن است که این دنیا درست باشد تا به آخرت بپردازیم. چون از نظر شریعتی دنیا و آخرت یعنی نزدیک و دور، یعنی آن چیزی که نزدیک است اول باید تحقق پیدا کند تا آن دور نیز محقق شود.
با توجه به تحولاتی که در عرصه مناسبات سیاسی یا اقتصاد سیاسی رخ داده است اگر ایشان در قید حیات بودند به کدام مکتب گرایش پیدا میکردند؟
به نظرمن انقلاب نتوانست انقلابی در تمام ابعاد باشد و نظام اقتصادی ما همچنان دچار همان گرفتاریهای گذشته مانده است. آن نظامی برای اقتصاد ایران مناسبتر است که حساسیت به امر ملی و اجتماعی را زیاد کند. به عنوان مثال مسئله حملونقل، روزانه تعداد زیادی خودرو به ترافیک افزوده میشود. این در حالی است که شهر کشش این حجم از خودرو را ندارد و از سوی دیگر وسایل حمل و نقل عمومی به گونهای نیست که بتواند پاسخگو باشد. شاهد مشکلات بسیاری از جمله آلودگی هوا، اتلاف منابع و زمان و مسائل این چنینی هستیم. خب بهترین راه چیست؟ افزایش توان مسافربری حمل و نقل عمومی. اما در عمل شاهد راه دیگری هستیم. گویا مصالح خودروسازها به مصالح و منافع ملی و مردم ارجحیت دارد. اگر این نکته را انکار کنند و مورد قبول نباشد عملکردشان گویای این موضوع است. میخواهم بگویم که در حال حاضر بسیاری از مردم در اولیات زندگی با سختی مواجه هستند از جمله درمان، آموزش، تغذیه و آب و هوا. خب در جمهوری که به معنای امری عمومی است به اینها نرسیدهایم. بنابراین به نظر میرسد فکر ملی و جامعه مدنی نه تنها بین مسئولان حتی میان بسیاری از مردم نیز بسیار ضعیف است. میتوان از طرز رانندگی مردم به این نتیجه رسید. از سوی دیگر بر اساس تجربه شخصی خودم بیان میکنم، در هیچ یک از کشورهای اروپایی که در آنها بودم این گونه مسائل وجود نداشت، یعنی منافع فرد بر منافع جمعی و فردی مقدم باشد و هر کس تنها به فکر خودش باشد. به هیچ وجه نگاه به اقتصاد و منافع ملی این گونه نیست.
پس معتقد هستید که دکتر شریعتی بر مرام فکری خود میماند؟
بله با توجه به نکاتی که بیان شد و نرسیدن به برابری وعدالت اجتماعی ایشان باز هم معتقد به سوسیال دموکرات با خوانشی که بیان شد، باقی میماند.البته مسئلهای که پس از شکست سوسیالیسم دولتی یاکمونیستی مارکسیستی به وجود آمده این است که گویی امر سوسیال دموکراسی زیرسوال رفته در حالی که این گونه نیست.بلکه با ذکرمثال اشاره شد که تجربه سوسیال دموکراسی بسیارهم موفق بوده، حتی در همان کشورهای کمونیستی نیز کارهای آنان درزمینه خدمات عمومی را میپسندیدندوقبول داشتند.من هنگامی که در اروپا بودم با دانشجویی کوبایی در این زمینه صحبت کردم. اومیگفت من با دیکتاتوری مخالفم امانمیتوانم خدمات پزشکی رایگان یا داشتن خانه وماشین را نفی کنم.درواقع اولیات زندگی برای اکثرمردم جامعه تضمین شده بود ولی نکته اصلی پس ازبین رفتن این نظامها،خدشهدار شدن این تضمینهاوحکمفرمایی مافیاست.مثال روشن هم روسیه.دراینجا هم میبینیم بهتر بود به جای از بین رفتن، این نظامها به صورت ساختاری اصلاح میشدوبه سمت سوسیال دموکراسی حرکت میکرد. منظورم این است که در این نظام حداقل تضمین وتامین نیازهای اولیه بد نبوده.آن چیزی که بد بود، نبود دموکراسی، آزادی اندیشه و بیان و اعتراض و همچنین عدالت بود.
آقای شریعتی درباره تثلیث بیشتر توضیح بدهید؟
همانطور که اشاره شد،در نظریه «عرفان،برابری،آزادی» که متعلق به دوره پایانی حیات شریعتی است،برابری نه تنها نشانگر آرمان عدالت اجتماعی است بلکه همچون دیگربدیلهای شریعتی،راهکاری علمی،فنی وکاربردی نیز دارد.درنخستین اثرشریعتی کتاب ابوذرغفاری،تعبیر سوسیالیست خداپرست به کار برده میشود.بایددید که شریعتی چه درکی از این تعبیروچه نسبتی با جنبش سوسیال دموکراسی وسوسیالیسم اروپایی داشته است.این جریان در درون خود گرایشهای مختلفی داشته.
به طور مشخص میتوان به انشعاب بزرگی که در جنبش سوسیال دموکراسی بعد ازلنین صورت گرفت اشاره کرد؛ انشعابی که جنبش سوسیال دموکراسی را به شرق و جنوب منتقل کرد. سوال این است که شریعتی درمیان این سنتهای متفاوت و موازی در مارکسیسم و سوسیالیسم با کدام قرابت و نسبت بیشتری داشته است؟این پرسش مرکزی وبحث اصلی ماست زیرا در این زمینه شبهات زیادی درمورد شریعتی وجود دارد. یکی از اتهامات و انتقاداتی که متوجه شریعتی بوده از جمله تاثیرپذیری او از چپ است؛ چهرهای رادیکال که با دامن زدن به مفهوم عدالت زمینهساز نوعی پوپولیزم شده است. ما میخواهیم بدانیم که این تصویر از شریعتی تا کجا ذهنی است و پایه و اساس دارد.شریعتی بردوساحت به مفهوم عدالت تکیه دارد؛یکی از دیدگاه جهانبینی و مبتنی بر فرهنگی است که ریشه درسنت تاریخی،ملی و مذهبی ما دارد.مااین سنت را در ایران داریم.ازجنبش مزدک وجنبشهای عدالتخواهانهای که ایرانیان داشتندتازمانی که سلمان اسلام میآورد و زمینهساز نوعی پیوند میان ایران و اسلام میشود. شریعتی خود این جنبشها را معرفی کرده است: از جنبش شعوبی گرفته تا سربداران که یکی از تمهای اصلی آن عدالتخواهی بوده است. همچنین در عصر جدید از زمان سید جمال تا کنون بحث عدالت اجتماعی به شکل حقوقی و سیاسی یعنی دموکراسیخواهی و جمهوریخواهی مطرح شده است. به موازات، البته ایدههای سوسیالیستی از طریق جریاناتی مثل اجتماعیون - عامیون به تدریج نفوذ کرده و در ایران شکل میگیرد و رد پای آن را در جنبشهایی مثل نهضت جنگل میبینیم؛ جریانی که پس از انقلاب اکتبر بسط و گسترش مییابد و دایره نفوذ بیشتری در میان روشنفکران پیدا میکند.
بعضاً از برخی آثار ایشان آنچه که مطلوب بوده مراد نمیشود، برای درک بهتر و خوانش صحیح برای فهم یا پذیرش و یا رد آنها چه گزینهای دارید؟
برای فهم نسبت شریعتی با این جنبشی که ایدههای اصلی آن از غرب وارد شده، سه روش را میتوان در پیش گرفت: 1- مراجعه به آثار و مطالعه افکار شریعتی، 2- مطالعه زندگی، عملکرد و مواضع و احوالات او، 3- تبارشناسی اندیشه شریعتی برای شناخت سنخشناسی تفکراتش.درزمینه مطالعه آثار در نظر گرفتن اولویتبندی زمانی اهمیت دارد. این مطالعات باید از آخرین آثار شریعتی آغاز شود یعنی سالهای 52 به بعد (از زمان زندان تا شهادت). باید دورههای مختلف زندگی شریعتی را لحاظ کنیم تا بتوان منحنی فکری او را استخراج کنیم. یکی از آخرین نظریات دکتر همین تز «عرفان، برابری، آزادی» است که نظریهای است کلیدی. این تز خود راهنمایی است برای فهم تلقی دکتر از برابری و نسبتی که با آزادی و عرفان دارد. وقتی شریعتی از سوسیالیسم منهای دولت صحبت میکند یا از آزادی منهای سرمایهداری، به ما نشان میدهد که به دنبال سوسیالیسم دموکراتیک است و نه انواع و اقسام سوسیالیسمهای اقتدارگرایی که میشناسیم. در این دوره آخر، تاکید بر آزادی همتراز با برابری را بیشتر میشود دید. دکتر بعد از طرح تز امت و امامت در سال 1348، طی سالهای بعد، هم در سطح جهانی و هم منطقهای، دیده است جنبشهای رهاشده از استعمار چه بدیلهایی ساختهاند و چه سرنوشتی داشتهاند و نیز این که نبود دموکراسی در جنبشهای انقلابی خود چه تبعات و عوارضی به وجود آورده. از همین رو کاملترین نظریات را در این مقطع میتوان یافت.به نظرمن شریعتی بیش ازمارکسیسم به جریانات موازی یا انشعابی یا اخراجی یا حاشیهای جنبش سوسیال دموکراسی احساس نزدیکی میکرده است.به عنوان مثال آنارشیستها و سایر گرایشاتی که بعدها در نئومارکسیستها خود را نشان داده. مثلاً نئومارکسیسم اروپایی سنتی است که از لوکاچ و ارنست بلوخ شروع میشود. ارنست بلوخ به اندیشههای شریعتی شباهتهای بسیاری دارد. آخرینهای آنها مثل گرامشی و آلتوسر و یا معاصرانی که شریعتی به برخی از آنها پرداخته یا به برخی از چهرههای برجسته مکتب فرانکفورت و اندیشه انتقادی پرداخته است.شریعتی اگرچه بیشتر معطوف به جریانات موازی یا انشعابی یا حاشیهای یا پیرامونی مارکسیسم بوده است اما به اهمیت مارکس واقف بوده و مارکسیسم را بر سه نوع تقسیم میکند: 1- مارکسیسم عامیانه. 2- مارکسیسم دولتی و 3- مارکسیسم علمی. در مارکسیسم علمی نیز به دورهبندیهای مختلف زندگی مارکس نظر میاندازد: مارکس جوان، مارکس دوران پختگی، مارکس دوران پیری. درست مشابه دستهبندی ماسینیون لوپل از مارکسشناسان بزرگ فرانسوی. این نشان میدهد که ما باید در دو بازه مارکس را بشناسیم و برای شناخت بهتر رعایت این دورهبندیها ضروری است. زیرا مارکس نقاب مارکسیسم پوشیده و پنهان و مسخ شده. در واقع شناخت مارکس بعد از مارکسیسم مطرح شده، یعنی بعد از فروپاشی بلوک شرق و بروز جنبشهای انتقادی- اعتراضی جدیدی که رجوع دوباره به آرمانهای عدالتخواهی در برابر نظم نوینی که سرمایهداری پیشنهاد میدهد و رجوع به مارکس و خوانش دوباره مارکس ضروری است. به قول ژاک دریدا بازگشت شبح مارکس را ما شاهدیم.(اصطلاحی که مارکس مانیفستاش را با آن شروع کرده با عنوان«شبحی در اروپا»)اینک خود مارکس به عنوان یک شبح بار دیگر بازگشته است. این رویکرد به مارکس و ایدئولوژی در زمانه خود رویکردی نو بوده و شریعتی بسیاری از ایدههای نئومارکسیستی را برای اولین بار در ایران مطرح کرده است.جریان خداپرستان سوسیالیست بخشی از نهضت ملی است که در دهه 30 به نهضت میپیوندد. جریانی که سوسیالیسم را یعنی جهتگیری طبقاتی وهدایتکننده رادرنهضت ملی نمایندگی میکردند؛ کاری که بعدها خلیل ملکی میکند. خلیل ملکی شخصیت مهمی بود که پیش ازتیتوودیگرمنشعبین انشعاب میزند. شریعتی در زمان خود در حوزه ملی- مذهبی به این نظریات نو که دراروپا از آموزگاران رسمی دانشگاهی و غیردانشگاهی مانند گورویچ یا هانری لوفور- که مارکسشناس است- آموخته بوده ارجاع میدهد و نشان میدهد که برخلاف این حرف که شریعتی تحت تأثیر لنین یا مائو یا خوانش شرقی و جهان سومی بوده است،ارجاعهایش و شناختش از سوسیالیسم و چپ بهطور کلی اروپایی است.
شریعتی از میان آلترناتیوهای موجود در حوزه مارکسیسم و مطالعات مارکسیستی بیشتر از همه به مارکس ارجاع میداد و به دیگران صرفاً از دیدگاه انقلابی یا اجتماعی میپرداخت.این را هم اضافه کنم که تکیه بر ایده عدالت اجتماعی و تضادهای طبقاتی از سوی شریعتی صرفاً تاثیرپذیری از مد زمانه نبوده است بلکه مواجههای بیواسطه با مشکلات روزمره مردم و محرومیتهای آنان از یک سو و آشنایی با سنت عدالتخواهانه ملی و مذهبی و فرهنگی ما و نیز تاثیرپذیری از چپ عربی از سوی دیگر ذهن او را با این مفاهیم آشنا میکند و شکل میدهد. پس از اینکه به اروپا میرود با سوسیال دموکراسی به شکل علمی آشنا میشود و از همین رو در بازگشت به ایران از بسیاری از همقطاران و روشنفکران همنسلش در شناخت و معرفی اندیشه چپ و مارکسیسم جلوتر بوده و رویکرد تازهای را عرضه میکند و مخاطبانش را با بسیاری از چهرههای این جریان آشنا میکند در عین حال که در پی نوعی بدیلسازی است.
دکترشریعتی تز تثلیث عرفان، برابری، آزادی را در برابر چه مسئلهای مطرح کرد؟
شریعتی میگوید مبارزه با تثلیث«زر و زور و تزویر»ازطریق مبارزه ضداستحماری.استحمار واژهای است کلیدی وساخته شریعتی که در برابرش نوعی خودآگاهی رابیان میکند.این خودآگاهی که آموزهای است از سنت چپ،مارکسیسم و سوسیال دموکراسی،نوعی آگاهی متعین است یعنی آگاهی فلسفی کلامی و مجرد نیست بلکه آگاهیای است که تعین اجتماعی داردوبا«زر و زور و تزویر» متعین میشود و ازهمه مهمتر با تحمیق یا تزویرومسخ آزادی مبارزه میکند. حال بایددید که شریعتی چه ایدههایی را ازمارکس گرفته، همچنین قرابتش با اندیشه انتقادی یامکتب انتقادی چیست. هم از نظر محتوا و هم از نظر مراجعی که به آنها استناد داده است. لب کلام اینکه سوسیالیسم مورد نظر شریعتی باانواع سانترالیستی،بوروکراتیک و انواع واقسام امراض وآفتهایی که مارکسیسم دولتی به آن دچار شد، ربطی نداشته وبیشتر با استناد به متفکران و منابع فکری سوسیالیسم اروپایی سخن گفته است.
شکلگیری اندیشههای اقتصادی بعد از انقلاب را تا چه اندازه تحت تاثیر افکار ایشان میدانید؟
باید بگویم دراین زمینه سوءتفاهمی به وجود آمده است. بعضی فکر میکنند چون شریعتی برعدالت تاکید داشته ومعلم انقلاب بوده، حالا که اقتصاد ایران به این صورت درآمده، نتیجه اندیشههای شریعتی است. باید تاکید کنم این نوع تفکرات اصلاً صحیح نیست.به این دلیل که اندیشه سوسیال شریعتی ازنظرخاستگاهی اروپایی است نه کمونیستی ودولتی. ایشان به دنبال تجربههای تعاونی و شورایی و کنترل جامعه از پایین یا همان خود مردم بودند.اما در مورد سنخشناسی سوسیالیسم مورد نظردکتر که موضوع شبههآلودی شده و عدهای میپندارندکه سوسیالیسمی از نوع لنینیستی است و امامت او اتوریتر و توتالیتر تلقی شده،بایدیادآوری کرد که آبشخورهای سوسیالیسم اوبیشتراروپایی است تا نوع اردوگاهی وبلوک شرقی و حتی «جهان سومی» سابق زیراشریعتی به عنوان شاگرد گورویچ و لوفور و... بیشترمتاثر از آرای آنارشیستهاونئومارکسیستها، ازلوکاچ تا آلتوسربودو ازروشنفکرانی بود که برای اولین بار این اندیشهها را در برابر «چپ سنتی» از نوع روسی و چینی و کوبایی و... در ایران مطرح کرده است. جالب آن که قبل از انقلاب برخی از گروههای چپ مسلمان و غیرمسلمان به او ایراد گرفتهاند که بحثهای او «علمی و پرولتری و انقلابی» نیست زیرا جامعهشناسی او تحت تاثیر جامعهشناسی بورژوایی ماکس وبر است و از ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک ماتریالیسم فاصله دارد. اگر بخواهیم بین رفرمیسم در سنت سوسیال دموکراسی اروپا و اشکال مارکسیسم- لنینیسم دولتی، راه سومی بجوییم، این راه سوم که شریعتی بدان نزدیک بود را شاید بتوان همسو با رزا لوکزامبورگ و در مرز آنارشیسم (نفی سلطه) به طور کلی یا همان دموکراسی شورایی، البته به روال اسلامی و ایرانی آن دانست.
رزا لوکزامبورگ به سازماندهی «خودانگیختگی» اعتقاد داشت، برخلاف ایده لنینی رهبری یا تزریق آگاهی از بیرون طبقه کارگر توسط روشنفکران. آگاهیبخشی نزد شریعتی، از نوع ژاکوبنی و لنینی نیست بلکه از سنخ بعثت یا انگیزش پیامبران از میان خود مردم و اقوام و با زبان خود آنهاست. در واقع سوسیالسیم مد نظر وی از نوع دولتی نیست بلکه در قالب شوراهای مردمی است که نقش ناظر بر فعالیتهای اقتصاد داشته باشند. از نظر ایشان ملت باید به یک مرحله از سازماندهی خودساخته برسد، مانند همان نظام شورایی که آقای طالقانی میگفتند، تا بتواند به عنوان اهرم فشاری قوی در برابر دولت قرار بگیرد وبرای تحقق مطالباتشان تلاش کنند. در این گونه جوامع شفافیت و آزادی بیان وجود دارد و رسانهها جریانساز میشوند و افکار عمومی شکل میگیرد.
جایی خواندهام که دکتر شریعتی به شما خواندن فلسفه را توصیه کرده است، منظور چه فلسفهای بوده است؟
تئوری انتقادی شریعتی با وامگیری ازتقسیمبندی هورکهایمر،دربرابر تئوری سنتی این خصلت را داردکه معطوف به تغییر اوضاع است ونه صرفاً توضیح احوال.من هم ازپی نیچه وهایدگر،براین باورم که به تاریخ فلسفه نیزباید نگاه تبارشناختی ودورانی داشت. باید به پارادایم هر دوره توجه کرد و آرای دکتر را هم با توجه به پارادایمها یا دیسکورسهای هر دوره تحلیل کرد.چنانکه گاه ملاحظه میکنید یک جمله را از دوره دانشآموزی دکتر میگیرند و بدون ذکر تاریخ و زمینه میگویند نظر ایشان مثلاًدراین مورد این بوده است یا تز و فرضیهای از نظریه «امت و امامت» سال 48 راعلم میکنندونتیجه میگیرندکه فلسفه سیاسی دکتر همین است. درمورد فلسفه نیز باید ببینیم که آیا فلسفه فقط «تبیین»عالم است به تعبیرمارکس یا«تغییر»آن؟ونیزاین که آیا دعوی تغییرعالم انسان را از حقیقتجویی بیغرضانه فلسفی دورنمیکند؟که این یکی نیز خود یک پرسش فلسفی مهم است.درنتیجه،این وجهه «انتقادی»ازمشخصات فلسفه موردنظرشریعتی است.فلسفه به معنای جستوجوی دلیل هرپدیده،آنچنان که رخ مینماید.بحثی انتزاعی«پیرامون» عالم و آدم نیست. اندیشیدن خود چیزها و به خودمان است.پس هرموضوع فلسفی دراین جا همه موضوعات دیگر رابه میدان میآورد. این گونه عقل تاویلی در هستی و تاریخ، در انسان واجتماع ریشه وکاربرد دارد و حتی درجامعهشناسی خود،رخدادها و کنش بازیگران را «معناکاوانه» تحلیل میکند و نه دیگر به همان صورت ابتدایی پوزیتیویستی آگوست کنتی یابهتر، دورکهیمی. برای نمونه، درتبیین فلسفه دین و علت وجودی او روانکاوان و جامعهشناسان و مورخان در ابتداتحلیل میکردند که منشأ او ترس است یا جهل وتوهم است یا شیوه زیست و تولید و...«وجدان قومی»وخاطره ازلی واساطیری و...است.اما امروزه، پس از رودلف اتو تا میرچیا الیاده، دیگر میدانیم که دین خود یک پدیده مستقل یا فرارونده از تمامی زمینههای روانشناختی، تاریخی،جامعه-و-انسانشناختی دیگر است و به هیچ کدام از این ابعاد قابل تحویل و تقلیل نیست؛ و دین را به مثابه دین میتوان و باید پدیدارشناسانه تحلیل کرد و دینشناسی خود یک علم ورشته مستقل است.به طور خلاصه، علاوه بر رویکرد فلسفی متعهد و معطوف به عمل شریعتی، باید افزود که در «مکتب تفکیک» دکتر،عقلانیت ومعنویت همزمان دو حوزه مستقل و مکملاند.
به عنوان پرسش آخر، به نظر شما از میان مولفههای فکری ایشان، کدام مولفه به درد امروزجامعه ما میخورد؟
اول کویریات وسپس، نقد-و-واسازی سنت در «اسلامیات»، وتثلیثِ «آزادی، برابری، عشق» در «اجتماعیات».