شعر طنز : همه چیز برای فروش
سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۵ ب.ظ
شاید بشود که شارژ فک بفروشم
فرشی بکنم پهن و پفک بفروشم
حرّاج کنم روی زمین ابر سفید
آسفالت سیاه در فلک بفروشم
در دست چپم شاپرک انبار کنم
در پنجه ی راست قاصدک بفروشم
نان را بدهم اشانتیون تا مهمان
آن را بخورد به او نمک بفروشم
تبلیغ کنم: «آی تشک با نخ مس..»
تعویض کنم سم شتک بفروشم
در کوه به شاهین و به کرکس عینک
در دشت، علف به بزبزک بفروشم
در غرقنمای کشتی غمناکان
پنجول برای غلغلک بفروشم
در بین نماز رکعت المشکوکان
افشانه ی تارو مار شک بفروشم
در دوزخِ پرگاز به بدکرداران
نوشابه ی بی گاز خنک بفروشم
شانسم بزند مچ بشوم با فوتبال
بازیکن فرز گنده بک بفروشم
در کوی آپارتمان نشینان عزیز
دیوار کلفتِ بی ترک بفروشم
پیران همه در مغازه ام جمع شوند
تا من بهشان عصا نه جک بفروشم
پیوست به قبض برق و گاز و تلفن
باران خدا به مشترک بفروشم
صحرا بروم به پیش هر چوپانی
اصرار کنم که نی لبک بفروشم
در بینش لوس و نازپرورده ی غرب
اندیشه ی شرقی کتک بفروشم
پرواز کنم به ساحل آنتالیا
یک عالمه چادر و لچک بفروشم
در جنگ جهانی نمی دانم چند
با سهمیه نان کم کپک بفروشم
*
امّا بخدا نمی شود چیزی را
در زرورق دوز و کلک بفروشم
فرشی بکنم پهن و پفک بفروشم
حرّاج کنم روی زمین ابر سفید
آسفالت سیاه در فلک بفروشم
در دست چپم شاپرک انبار کنم
در پنجه ی راست قاصدک بفروشم
نان را بدهم اشانتیون تا مهمان
آن را بخورد به او نمک بفروشم
تبلیغ کنم: «آی تشک با نخ مس..»
تعویض کنم سم شتک بفروشم
در کوه به شاهین و به کرکس عینک
در دشت، علف به بزبزک بفروشم
در غرقنمای کشتی غمناکان
پنجول برای غلغلک بفروشم
در بین نماز رکعت المشکوکان
افشانه ی تارو مار شک بفروشم
در دوزخِ پرگاز به بدکرداران
نوشابه ی بی گاز خنک بفروشم
شانسم بزند مچ بشوم با فوتبال
بازیکن فرز گنده بک بفروشم
در کوی آپارتمان نشینان عزیز
دیوار کلفتِ بی ترک بفروشم
پیران همه در مغازه ام جمع شوند
تا من بهشان عصا نه جک بفروشم
پیوست به قبض برق و گاز و تلفن
باران خدا به مشترک بفروشم
صحرا بروم به پیش هر چوپانی
اصرار کنم که نی لبک بفروشم
در بینش لوس و نازپرورده ی غرب
اندیشه ی شرقی کتک بفروشم
پرواز کنم به ساحل آنتالیا
یک عالمه چادر و لچک بفروشم
در جنگ جهانی نمی دانم چند
با سهمیه نان کم کپک بفروشم
*
امّا بخدا نمی شود چیزی را
در زرورق دوز و کلک بفروشم