مکتب شیکاگو و پایهگذاران آن از زبان نسل دوم
میلتون و رز فریدمن در سالهایی که رکود بزرگ به عمق خود رسیده بود وارد دانشگاه شیکاگو شدند. آنان پرورش یافته دست نسل اول مکتب شیکاگو و پایهگذاران اصلی آن بودند؛ افرادی چون وینر و نایت. فریدمنها در کتاب خاطرات خود فصلی را به معرفی این استادان شیکاگویی و نظرات آنان اختصاص دادهاند، که با مرور بخشی از این فصل، با دیدگاههای شیکاگویی بیشتر آشنا میشویم.
میلتون فریدمن: در سال 1932، وقتی من وارد دانشگاه شیکاگو شدم، دپارتمان اقتصاد شایستگی این را داشت که یکی از بهترین دانشکدههای اقتصاد ایالات متحده شود. دو ستاره دانشکده، جاکوب وینر و فرانک نایت بودند و اقتصاددانان بزرگ دیگری نیز در دانشکده حضور داشتند، کسانی چون هنری شولتز، پاول داگلاس، هنری سایمونز، لاود مینتز، هری میلیس و جان نف. هر کدام از این استادان، خصوصیات خود را داشتند و هر یک تاثیر خود را بر دانشجویان میگذاشتند. مباحثی که اعضای دانشکده با هم در مورد آن صحبت میکردند، بیشتر موضوعهای روشنفکرانه بود که باعث میشد دپارتمان جای مناسبی برای تحصیل شود و جو دپارتمان را برای جستوجوی حقیقت آماده میکرد و این مساله برای دپارتمان یک ضرورت بود تا دیپلماسی برای مطرح کردن خود در برابر دپارتمانهای دیگر. نکته مهم دیگر آن بود که دانشجویان نیز که از تمام دنیا بودند در این مباحث مشارکت داشتند و چنان جو روشنفکرانهای را به وجود آورده بودند که من تصورش را هم نمیکردم.
رز فریدمن: من پیش از ورود به مقطع فوق لیسانس، تجربه این جو روشنفکرانه دانشگاه شیکاگو را در دو سالی که در مقطع لیسانس بودم، داشتم، که این هم بیشتر به واسطه تماس با دوستان برادرم آرون بود. هنگام تحصیلم در دانشگاه شیکاگو نیز با تماس بیشتر با همدانشگاهیهایم، از این تجربه بهره بیشتر بردم. جاکوب وینر و فرانک نایت، افراد باهوشی بودند که به سختی میشد در رویکردهای این دو تفاوتی یافت. هر دو آنها تئوری اقتصاد درس میدادند. وینر ذهن تیز و نظامیافتهای داشت، اما ذهن نایت با اینکه دارای چنین نظم منطقیای نبود، اما کاملاً فلسفی بود و میتوانست از پس استدلالهای پیچیده بر آید. با وجودی که هر دو یک درس را ارائه میدادند اما کلاس این دو با هم متفاوت بود. بسیاری از دانشجویان این کلاس را با هر دو برمیداشتند و از هر یک چیزی یاد میگرفتند.
کلاسی که من و میلتون در آن با هم آشنا شدیم، کلاس تئوری قیمت و توزیع بود که جاکوب وینر آن را تدریس میکرد. این کلاس، کلاس پایه تئوری قیمت در دانشگاه شیکاگو بود که تقریباً همه دانشجویان فوق لیسانس آن را بر میداشتند. وینر در کلاس فرد بسیار منضبطی بود. از این نظر برخی از دانشجویان از کلاس وینر و درسی که میداد میترسیدند. از نظر من درس وینر کاملاً جذاب بود، اما واقعاً خود وینر ترسناک بود و این ترس هم برای من از آنجا ناشی میشد که من از سختگیریهای او داستانها شنیده بودم. یکی از این داستانها این بود که دانشجویی سه بار در درس او رد شده بود؛ و چون آرون هم در آن دانشکده بود من میترسیدم اگر در درس وینر بیفتم، باعث شرمندگی او میشوم. وینر جهان دیگری را به روی من و میلتون باز کرد. او تئوری اقتصاد را با ذوق و حرارتی عجیب درس میداد و کلاس را کاملاً جذاب میکرد. تئوری اقتصاد مثل موم در دست وینر بود و او از آن خیلی راحت برای فهم و تحلیل پدیدههای اقتصادی استفاده میکرد. او اقتصاد را دقیقاً آنچنان که آلفرد مارشال توصیف میکرد، ارائه میداد؛ یعنی «موتوری برای تحلیل».
اگرچه کمتر کسی را مثل وینر از نظر تیزهوشی و توانایی رسیدن به ایدههای تازه میتوان پیدا کرد، اما او نسبت به پذیرش اشتباهاتش ابداً فرد بازی نبود. یکی از اتفاقاتی که این خصیصه او را نشان میداد، سفارش او به وایکیوونگ (که بعدها ریاضیدان مشهوری شد) برای کشیدن منحنی بود که میخواست در مقاله خود از آن بهره ببرد. این منحنی باید رابطه منحنیهای عرضه و هزینه را نشان میداد، اما آنچه او از وونگ میخواست از نظر ریاضی غیرممکن بود. او در پاورقی مقالهاش در مورد طراح سمج خود نوشت: «او با نظر من مخالف بود و من نتوانستم بفهمم چرا او مخالف است. در نهایت توانایی آن را نداشتم که او را متقاعد کنم که دست از نظر خود بردارد و حرف مرا هر چند هم مزخرف باشد، عملی کند.» این پاورقی موجب شد آقای وونگ از اقتصاددانان مشهور شود، آن هم نه به علت علم ریاضیاش، بلکه چون از نظر علم اقتصاد هم حق با او بود.
میلتون که اصولاً دانشجوی بیپروایی بود، در کلاس وینر تجربه مشابهی داشت. یک بار وینر در سر کلاس از تابعی مشتق گرفت و مشتق آن اشتباه بود. با وجودی که این اشتباهی واضح بود اما او با وجود اصرار گستاخانه میلتون مدعی بود مشتقش صحیح است. پس از کلاس و رفتن دانشجویان، وینر خیلی سریع پذیرفت که اشتباه کرده است. این اتفاق به میلتون درس مهمی داد- درسی که اغلب او آن را فراموش میکند. سالها بعد ما این درس را اینگونه به فرزندانمان یاد دادیم: اگر شما اشتباه کردید و بدان اعتراف نکردید، دو بار به خود زیان رساندهاید؛ یکی آن زمان که آن اشتباه را مرتکب شدید و دیگر آن که بدان معترف نشدید. فرانک اچ نایت در سال اول تحصیل ما، تاریخ اندیشه اقتصادی درس میداد. جرج استیگلر از همدانشگاهیهای ما و از پیروان نسل دوم شیکاگو، به خوبی او را در مراسم یادبودش به تاریخ 24 می 1972توصیف کرده است: او فردی دوستداشتنی، غیرقابل پیشبینی و سرکش بود، اما قدرت تاثیرگذاریاش برآمده از این شخصیت بیقاعده و فریبندهاش نبود. یکی از دلایل اثرگذاریاش به خاطر خلوصی بود که در راه کسب علم از خود نشان میداد. فرانک نایت به درجهای که من تا به حال ندیده بودم، خود را متعهد به حقیقت میدانست.
وی دارای شخصیت قوی و پایداری بود که به همه ما درس میداد. با این وجود، تمایل او به رد هر چیزی به جز استدلال منطقی، منجر به تکبرورزی او نمیشد، بلکه نوعی فروتنی در شخصیت او به خصوص در ارتباط با دانشجویانش پدیدار بود. او همچنان که به توصیههای همکاران دانشمندش گوش میداد، به نظرات ما که دانشجویانش بودیم نیز گوش میداد؛ نظراتی که اغلب فارغ از واقعیت بود و با این حال او با اشتیاق آنها را میشنید.
من شخصاً میتوانم این نظر را تایید کنم زیرا افتخار داشتم از سال 1934 تا 1936، دستیار تحقیقات فرانک نایت باشم. این را هم باید اضافه کنم که نایت احساس دودلی و تردید را در ذهن دانشجویانی که نظری داشتند، ایجاد میکرد که متاسفانه مانعی بود برای ابتکارات علمی برخی از آنان. فرانک نایت، فردی روشنفکر بود که به برخی از نظراتش اعتقادی راسخ داشت، با این وجود این به معنای آن نبود که وقتی او خلاف نظرش را مشاهده میکرد، از این نظراتش دست بر ندارد.
داستانهای زیادی در مورد نایت میتوان گفت. با آن که خانواده او کاملاً مذهبی بودند او تبدیل به یک ضددین شده بود اما مانند خانوادهاش در این رویکردش کاملاً تندرو بود. برادر کوچکترش، بروس در کالج دارتموث تدریس میکرد و زیاد از خانه دوم ما فاصله نداشت و او این داستان را برای ما تعریف کرد. روزی برای یک مراسم مذهبی، پدر فرانک از او که آن زمان دوازده سیزده سالش بوده و سه برادر کوچکترش خواسته تا تعهد و التزام خود را به مسیح بنویسند و امضا کنند. بعد از مراسم او آتشی پشت خانه درست میکند و این نامهها را در آن میاندازد و میگوید: «تعهدی که بالاجبار نوشته شود فایدهای ندارد.» این دقیقاً فرانک نایتی بود که ما میشناختیم. یک بار، کشیشی کاتولیک که دوره فوق لیسانس اقتصاد را در شیکاگو سپری میکرد، درس نایت را انتخاب کرد. پس از دو هفته از آغاز درس، او نامه اعتراضی به دفتر دپارتمان نوشت مبنی بر این که «من برای درس تاریخ عقاید اقتصادی ثبت نام کردم نه درس اشتباهات کلیسای کاتولیک» و پولی را که برای این درس داده بود، پس گرفت.
در ماههای ابتدایی که من به شیکاگو آمده بودم، در پاییز سال 1932، نایت یکسری سخنرانیهایی را تحت عنوان سخرهآمیز «چرا من لیبرال کمونیست شدم؟» ارائه داد. یادم میآید در یکی از این سخنرانیها دانشجوی کمونیستی به دوستش گفت: «حق با نایت است، اما ما نباید بگذاریم او دیگر سخنرانی داشته باشد.» ما اغلب میگفتیم دوسوم دانشجویان چیزی از او فرا نمیگیرند و بقیه نیز از دوسوم گفتار او چیزی فرا نمیگرفتند اما کلاس او برای همان یکسوم دانشجویانی که یکسوم دریافت میکردند، بسی باارزش بود. ما هر وقت میخواستیم برای سخن خود مرجعی معتبر بیان کنیم، میگفتیم: «آنچنان که فرانک نایت میگوید».
لاود مینتز اگرچه نبوغ و جذابیت وینر را نداشت، همان نقشی را که وینر در تئوری قیمت برای ما داشت، در تئوری پولی داشت. درس اقتصاد او هسته اصلی تئوری پولی را به ما آموزش میداد. مینتز مانند وینر به پایهها متمرکز میشد تا ترتیبات ابزاری. او در ارائه درسش کاملاً دقیق بود و دیدگاههای مختلف را باز مانند وینر بیان میکرد. هیچ کدام از آنها کتاب مشخص درسی را برای کلاسشان تعیین نمیکردند، بلکه ما را مجبور میکردند تا کتاب مرجع را مطالعه کنیم. در کلاس مینتز ما باید کتاب «اصلاح پولی» کینز را که در سال 1923 نوشته بود، و همچنین چاپ دوم «رساله پول» او را میخواندیم. تئوری عمومی را نیز بعدها خواندیم.
میلتون فریدمن: وقتی من در سمینار «سنت شفاهی دانشگاه شیکاگو» در دهه1970، تفسیر خودم را از تئوری مقداری پول مقالهای ارائه دادم، نوشتم: من خودم به شخصه در بحث پیرامون کینز که بین من و آبا پی لرنر در سمیناری در اواخر دهه1940(یا اوایل دهه1950)، در گرفت، اهمیت سنت شیکاگو را درک کردم. لرنر و من در ابتدای دهه1930 و پیش از تئوری عمومی کینز، دانشجوی فوق لیسانس بودیم؛ ما هر دو بزرگشده آموزههای تلمود بودیم و تمایل داشتیم تا بحثهایمان بر پایهای منطقی استوار باشد. از همین رو بود که در بسیاری از مسائل با هم، همنظر بودیم، از نرخ شناور ارز گرفته تا ارتش داوطلبانه. با این وجود ما در مورد انقلاب کینزی دو نظر متفاوت داشتیم، لرنر طرفدار دوآتشه آن بود و تبدیل به یکی از مفسران بزرگ کینزی شد و من چندان اثری از آن نگرفتم و ای بسا کمی هم با آن دشمن شدم.
در طول بحث مساله کاملاً آشکار بود. لرنر تربیتشده مدرسه اقتصادی لندن بود، یعنی جایی که دید مسلط در مورد علت رکود آن بود که این امر نتیجه رونق پیشین بود و رکود عمیق شد چون تلاشهایی در جهت ممانعت از کاهش قیمتها و دستمزد صورت گرفت و نگذاشتند تا بنگاهها ورشکسته شوند. از نظر بزرگان این مدرسه، رکود رخ داد چون مقامات پولی پیش از رکود، سیاستهای تورمی را در پیش گرفتند و بعد با سیاستهای «پول آسان» این رکود را طولانی کردند. آنان تنها راه حل رکود را اجازه دادن به آن میدانستند تا به طور کامل آشکار شود و بنگاههای ضعیف را حذف کند. در مقابل این دیدگاه، اخبار تازهای از کمبریج (انگلستان) به گوش میرسید و آن هم تفسیر کینز از رکود بود و راه حلی که ارائه میداد و مانند نوری در تاریکی شب... میتوانست ذهنهای جوان را به خود جلب کند... فضای روشنفکرانه شیکاگو به گونه دیگری بود. معلمهای من رکود را محصول سیاستهای اشتباه میدانستند و یا حداقل باور داشتند سیاستهای اشتباه موجب شده تا رکود شدت بیشتری گیرد. آنان مقامات پولی و مالی را مقصر میدانستند که گذاشتند بانکها ورشکسته شوند و مقدار سپردهها کاهش یابد. آنان بر آن نبودند تا توصیه کنند « بگذارید رکود راه خود را پیدا کند» بل همواره از دولت میخواستند تا به مقابله با رکود بپردازد - همچنان که رنی دیاوس میگوید: « فرانک نایت، هنری سیمونز، جاکوب وینر و همکارانشان در دپارتمان شیکاگو در ابتدای دهه1930 میگفتند که دولت برای مقابله با رکود و بیکاری گسترده باید از کسری بودجه مداوم بهره ببرد.» با این دیدگاه، کینز دیگر برای دانشجویان شیکاگو جذابیتی نداشت. در مقابل تفکر شیکاگو کینز، چیزی برای گفتن به دانشجویانی که در سر کلاسهای سیمونز، مینتز، نایت و وینر بودند، نداشت. زمانی که من این مقاله را نوشتم یعنی در سال 1972، انقلاب کینزی همچنان اندیشه مسلط بر آکادمیهای اقتصادی بود که از سال 1936 با ظهور تئوری عمومی بدین جایگاه رسیده بود. البته در آن زمان حمایت از تفکر کینزی در حال رنگ باختن بود. در این دوره تسلط تفکر کینزی، معدود اقتصاددانانی که به تفکر کینزی ملحق نشده بودند، بیشتر تربیتشده تفکر شیکاگو بودند.