اگر چیزی قطعی باشد اینست که من خودم مارکسیست نیستم.
(گفته مارکس به نقل از انگلس1882)
کارل مارکس در ذهن این روزهای ما ژولیدهمردی است با موها و ریشهای بلند که کت و شلوار کهنهای بر تن دارد، روی صندلی نشسته و دست راستش را روی سینه زیر کتش فرو برده است. اسمش را زیاد شنیدهایم اما از او کم خواندهایم. مباحثه و مجادله موافقان و مخالفان سرسختش را دیدهایم و تاریخ نظامهایی را مرور کردهایم که داعیه پیروی از او داشتند و به فروپاشی و انحطاط یا مثل خود او فقر و کمرشدی اقتصادی رسیدهاند. مارکس یکی از بزرگترین متفکران علوم اجتماعی، مردی که به فکر تغییر دنیا و بهبود شرایط کارگران بود اما در اداره خانواده خودش عاجز ماند؛ کار درآمدزایی نداشت و نوشتههایش یا چاپ نمیشد یا اگر مقالههایش پراکنده در روزنامهها منتشر میشد پول چندانی عایدش نمیشد؛ اگر کمکهای مالی انگلس نبود شاید به همان 65سالگی هم نمیرسید. اما او در فکر اتحاد پرولتاریا علیه بورژوا بود. به فکر تغییر جهان به جای تفسیر جهان بود. منتقد سرسخت سرمایهداری و نظریهپرداز ارزش کار بود. اما کسی که از محاسبه و تعیین درآمد و هزینه خانوادهاش عاجز بود چگونه با تئوریهای اقتصاد کلاسیک مخالفت میکرد؟ کسی که سه فرزندش در یک و چهار سالگی بر اثر فقر مردند به دنبال تغییر کدام جهان بود؟ آیا این فیلسوف، جامعهشناس، تاریخدان و اقتصاددان نمیدانست باید برای آیندگان چهره موفقتری از خود برجای بگذارد؟ آیا خود مارکس نیازمند انقلاب پرولتاریای درونش علیه بورژوای درونش نبود؟
کودکی و جوانی مارکس
کارل هاینریش مارکس متولد پنجم ماه می سال 1818 و یکی از 9 فرزند هاینریش و هنریتا مارکس بود که در تریر واقع در پروس به دنیا آمد. پدرش وکیل موفقی بود که به کانت و ولتر علاقه داشت و یک فعال پرشور برای اصلاح پروس بود. با اینکه والدین پدر کارل یهودی و اجدادش خاخام بودند، او در سن 35سالگی در سال 1816 به مسیحیت گروید. احتمالاً این انتخاب یک امتیاز حرفهای در پاسخ به قانون سال 1815 بود که یهودیان را از رسیدن به مدارج بالای جامعه منع میکرد. با اینکه کاتولیک مذهب غالب شهر تریر بود او برای غسل تعمید کلیسای لوتران را انتخاب کرد چرا که پروتستانیسم را با آزادی روشنفکری برابر میدانست. «کارل در ششسالگی با بقیه بچهها غسل تعمید داده شد اما مادرش تا سال 1825 صبر کرد؛ زمانی که شوهرش درگذشت.»
تحصیلات
مارکس دانشآموز متوسطی بود. او تا سن 12سالگی در خانه درس خواند و به مدت پنج سال از 1830 تا 1835 در دبیرستان یسوعیون به نام فردریش ویلهلم در تریر تحصیل کرد. مدیر مدرسه از دوستان پدر مارکس و فردی لیبرال، پیرو کانت و مورد احترام مردم منطقه رود راین بود اما مظنون به استفاده از زور بود. این دبیرستان تا سال 1832 که تخریب شد پابرجا بود.
مارکس در جوانی
در اکتبر 1835 مارکس وارد دانشگاه بن شد. دانشگاه بن فرهنگ سرزنده و سرکشی داشت و مارکس با شوق زندگی دانشجویی خود را گذراند. در دو ترمی که در این دانشگاه بود برای مستی و برهم زدن آرامش، بالا آوردن بدهی و شرکت در یک دوئل بازداشت شد. در پایان سال پدرش اصرار کرد که او در دانشگاه جدیتری مثل برلین ثبتنام کند. مارکس در برلین حقوق و فلسفه خواند و به فلسفه هگل علاقهمند شد. هگل تا زمان مرگش یعنی 1831 در دانشگاه برلین به تدریس مشغول بود. مارکس در ابتدا علاقهای به هگل نداشت اما به سرعت جذب هگلیهای جوان شد که یک گروه از دانشجویان رادیکال مثل برونو بائر و لودویگ فوئرباخ بود. این گروه از ساختارهای سیاسی و مذهبی آن روز انتقاد میکرد. در سال 1836 و در حین تشدید علاقهمندیاش به سیاست، مارکس مخفیانه با «جوآنا برتا جولی جنی فن وستفالن» دختری از یک خانواده محترم در تریر نامزد کرد که چهار سال از خودش بزرگتر بود. این کارش در کنار تشدید رادیکالیسم مارکس باعث خشم پدرش شد. پدر کارل در یکسری نامه نگرانیهای خودش را در مورد آنچه به عنوان اهریمنان کارل میدید به او ابراز کرد. پدر کارل همچنین او را به دلیل جدی نگرفتن مسوولیتهای ازدواج به ویژه در مورد همسری که از طبقه اجتماعی بالاتر بود پند میداد. مارکس عقب ننشست. او دکترایش را از دانشگاه جنا در سال 1841 دریافت کرد اما سیاست رادیکال او مانع از این شد که بتواند به تدریس بپردازد.
مارکس کارش را با روزنامهنگاری آغاز کرد و در سال 1842 سردبیر روزنامه لیبرال Rheinische Zeitung در کلن شد. تنها یک سال بعد در تاریخ اول آوریل 1843 دولت دستور به توقیف روزنامه داد. مارکس هجدهم مارس استعفا داد و سرانجام سه ماه بعد در ماه ژوئن با جنی فن وستفالن ازدواج کرد و در ماه اکتبر به پاریس رفت.
مارکس، همسرش و دو دخترش به همراه انگلس
پاریس
در سال 1843 پاریس قلب سیاسی اروپا بود. مارکس در پاریس به همراه یک آلمانی سوسیالیست دیگر یعنی آرنولد روژ یک روزنامه رادیکال دست چپی با عنوان Deutsch-Französische Jahrbücher (سالنامه آلمان- فرانسه) را پایهگذاری کرد اما پس از انتشار تنها یک شماره تفاوتهای فلسفی بین مارکس و روژ آشکار و به استعفای مارکس منجر شد. در آگوست 1844 اما نشریه مارکس و انگلس را گرد هم آورد. انگلس همکار و دوست مارکس تا پایان عمر شد. این دو با هم نقد فلسفه برونو بائر را در نوشتههایشان آغاز کردند. بائر از گروه هگلیهای جوان و دوست سابق مارکس بود. نتیجه اولین همکاری مارکس و انگلس انتشار «خانواده مقدس» در سال 1845 بود. در اواخر آن سال مارکس پس از اخراج از فرانسه به بلژیک رفت. او در فرانسه برای روزنامه رادیکال دیگری با عنوان Vorwärts کار میکرد که با سازمانی که بعدها نام مجمع کمونیست به خود گرفت ارتباط محکمی داشت.
بروکسل
مارکس برای ورود به بلژیک متعهد شده بود چیزی در مورد سیاست آن دوران ننویسد و منتشر نکند. در بروکسل مارکس توسط «موزس هس» یک سوسیالیست تبعیدی با سوسیالیسم آشنا شد و در نهایت به طور کامل از فلسفه گروه هگلیهای جوان برید. هس نقش عمدهای در گرایش انگلس به کمونیسم و متوجه کردن نظر مارکس به سمت مشکلات اقتصادی و اجتماعی داشت. احتمالاً باید او را مسوول چندین و چند ایده و شعار کمونیستی دانست؛ از جمله اینکه «دین افیون تودههاست». پس از مارکس، انگلس هم در سال 1845 از آلمان به بروکسل رفت تا به مارکس بپیوندد. در این زمان مارکس کتاب «ایدئولوژی آلمانی» را نوشت که در آن نظریه خودش در مورد ماتریالیسم تاریخی را بیان کرد. مارکس نتوانست برای کتابش ناشری پیدا کند و ایدئولوژی آلمانی در کنار تزهایی بر فوئرباخ که در همین دوران نوشته شد تا پس از مرگ مارکس همچنان منتشرنشده باقی مانده بودند. در آغاز سال 1846، مارکس به منظور مرتبط کردن سوسیالیستهای سراسر اروپا کمیته ارتباطات کمونیست را پایه گذاشت. سوسیالیستهای انگلستان با الهام از نظریات مارکس کنفرانسی ترتیب دادند و مجمع کمونیست را تشکیل دادند. در سال 1847 در نشست کمیته مرکزی مجمع در لندن، این نهاد از مارکس و انگلس خواست مانیفست حزب کمونیست را بنویسند.
جنی وستفالن همسر مارکس
مانیفست کمونیست همانطور که در عام شناخته شده، در سال 1848 منتشر شد و کمی بعد در سال 1849 مارکس از بلژیک هم اخراج شد. مارکس که پیشبینی وقوع یک انقلاب سوسیالیستی در فرانسه را داشت به این کشور رفت اما اجازه ورود پیدا نکرد. پروس هم به او تابعیت مجدد نداد و مارکس راهی لندن شد. اگرچه بریتانیا هم به او حق شهروندی اعطا نکرد اما مارکس توانست تا پایان عمرش همانجا بماند.
لندن
مارکس در لندن به تشکیل جامعه آموزشی کارگران آلمان و راهاندازی دفتر مرکزی جدید برای مجمع کمونیست کمک کرد. او همچنان کارش به عنوان روزنامهنگار را ادامه داد و به مدت 10 سال از سال 1852 تا 1862 برای روزنامه نیویورک دیلی تریبون کار کرد اما هیچگاه دستمزد مکفی برای زندگی دریافت نکرد و اغلب اوقات از طرف انگلس حمایت مالی میشد. مارکس به طور فزایندهای بر روی سرمایهداری و نظریه اقتصادی متمرکز شد و در سال 1867 اولین جلد کتاب سرمایه را منتشر کرد. بقیه زندگی مارکس صرف نوشتن و ویرایش دستنوشتههایش برای جلدهای بعدی شد که البته تکمیل نشد. دو جلد باقیمانده پس از مرگ مارکس توسط انگلس جمع آوری و منتشر شد.
اشخاص تاثیرگذار در زندگی مارکس
آنگونه که از تفکرات مارکس برمیآید او تحت تاثیر متفکران مختلفی بوده اما هیچگاه خودش را به آنها محدود نکرده است. او تحت تاثیر فلسفه هگل، اقتصاد سیاسی کلاسیک آدام اسمیت و دیوید ریکاردو، تفکر سوسیالیسم فرانسوی ژان ژاک روسو، هانری سن سیمون، پییر ژوزف پرودون و شارل فوریه، ماتریالیسم فلسفی آلمانی فوئرباخ و تحلیلهای طبقه کارگر انگلس بوده است. دید تاریخی مارکس که ماتریالیسم تاریخی نامیده میشود به روشنی نشان از مدعای هگل دارد که فرد باید واقعیت (و تاریخ) را دیالکتیکی ببیند. با این حال مارکس اختلافات قابل توجهی هم با هگل داشت. مارکس همچنین تحت تاثیر کتاب «وضعیت طبقه کارگر در انگلستان 1844» دیالکتیک تاریخی را در اصطلاح مبارزه طبقاتی قبول کرد و به این نتیجه رسید که طبقه کارگر مدرن پیشروترین نیرو برای انقلاب است. مارکس معتقد بود میتوان تاریخ و جامعه را به طور علمی مطالعه کرد و تمایلات تاریخ و پیامدهای منتج از منازعات اجتماعی را از هم تمیز داد. برخی از پیروان مارکس به این نتیجه رسیدند که بنابراین نظرات انقلاب کمونیستی ناگزیر روی خواهد داد ... مارکس به روشنی گفته بود که در پی تلاش برای تغییر جهان است.
جنی کارولین و جنی لورا
زندگی شخصی مارکس
کارل و جنی هفت فرزند داشتند اما به دلیل شرایط زندگی فقیرانه که آنها در لندن داشتند تنها سه فرزند به بزرگسالی رسیدند. اولین فرزند آنها جنی کارولین بود که در سال 1844 به دنیا آمد. پس از او جنی لورا در سال 1845، ادگار 1847 و هنری ادوارد 1849، جنی اولین فرانسیس 1852، جنی جولیا 1855 متولد شدند. کارل و جنی در سال 1957 هم صاحب فرزند دیگری شدند که پیش از تولد درگذشت. فرزندان مارکس سرنوشت خوبی نداشتند. از شش فرزندی که سالم به دنیا آمده بودند چهار فرزند قبل از پدرشان از دنیا رفتند و تنها جنی لورا فرزند دوم و جنی جولیا فرزند ششم مارکس بودند که آنقدر زنده ماندند تا مرگ پدر را ببینند. فرزندان دختر مارکس همه به افتخار مادرشان، جنی نامیده شدند. فرزند اول و دختر ارشد کارل مارکس جنی کارولین خود یک فعال سوسیالیست بود. او در 28سالگی با یک کمون پاریسی به نام چارلز ازدواج کرد و شش فرزند به دنیا آورد. او در ژانویه 1983 حدود دو ماه زودتر از پدرش از دنیا رفت. دلیل مرگ او احتمالاً سرطان مثانه بوده است. فرزند دوم شانس بهتری داشت. جنی لورا 66 سال عمر کرد. او در 23سالگی ازدواج کرده بود. جنی لورا و همسرش پل در دوران زندگی تحت حمایت فردریش انگلس بودند و حتی بعد از مرگش در سال 1895 پول قابل توجهی به ارث بردند. این زوج در سال 1911 با هم خودکشی کردند. فرزند سوم مارکس پسری به نام ادگار بود که تنها هشت سال عمر کرد. پس از او نیز یک برادر و خواهر دیگرش یعنی هنری ادوارد و جنی اولین هر کدام فقط یک سال زندگی کردند. جنی الینور فرزند ششم مارکس هم سرنوشتی بهتر از خودکشی نداشت. او که فعالی سوسیالیست بود وقتی فهمید نامزدش ادوارد اولینگ مخفیانه با هنرپیشه جوانی ازدواج کرده با زهر خودکشی کرد. او منشی پدرش بود. مارکس در هنگام مرگ او را مسوول حفظ دستنوشتهها و آثارش کرد.
مرگ مارکس
جنی لورا فرزند دوم مارکس
45 سال پس از اولین آشنایی مارکس و جنی وستفالن و نامزدی مخفیانهشان، جنی در دسامبر 1881 درگذشت تا زندگی عاشقانه این دو به پایان برسد. مارکس پس از مرگ همسرش دچار بیماریهای پی در پی زکام و مجاری تنفسی و مخاطی شد. این بیماریها در نهایت منجر شد مارکس در 14 مارس 1883 به دلیل بیماری برونشیت و پلورزی یا پلوریت (Pleurisy) با دنیا وداع کند. او در هنگام مرگ وطنی نداشت. بدن او سه روز بعد در گورستان هایگیت در شمال لندن به خاک سپرده شد؛ در حالی که دوستان و خانوادهاش جمعی هفت تا یازده نفره را تشکیل داده و در مراسم تدفین او حضور یافته بودند. در این مراسم افرادی نیز در مورد مارکس سخن گفتند. دوست نزدیکش انگلس گفت: «در روز چهاردهم مارس، یک ربع مانده به ساعت سه بعد از ظهر، بزرگترین متفکر زنده، از تفکر دست کشید. کمتر از دو دقیقه او را تنها گذاشتیم، وقتی برگشتیم او را دیدیم که در صندلی راحتیاش به خواب رفته است؛ خوابی ابدی.» اگر چه مقبره او در ابتدا سنگنوشتهای نداشت اما حزب کمونیست بریتانیای کبیر سنگ مقبره بزرگی با مجسمه نیمتنه مارکس برای او برپا کرد و دو جمله از نوشتههای او را بر این سنگ حک کرد؛ عبارتی از «نظریاتی بر فوئرباخ» با ویرایش انگلس که میگوید: «فلاسفه تنها جهان را به روشهای گوناگون تفسیر میکنند، با این همه نکته مهم تغییر جهان است.» و البته آخرین خط از مانیفست کمونیست که میگوید: «کارگران همه جهان متحد شوید.»
مارکسیسم
پیروان مارکس به طور مداوم در بین خودشان بر سر چگونگی تفسیر نوشتهها و کاربرد مفاهیم او در دنیای مدرن مشغول بحث و جدل هستند. میراث تفکر مارکس بین تمایلات گوناگونی مورد منازعه است که هر کدام خود را بهترین و دقیقترین مفسر مارکس میدانند. در حوزه سیاسی گرایشاتی چون لنینیسم، استالینیسم، تروتسکیسم، مائویسم، لوکزامبورگیسم و مارکسیسم لیبرتارین وجود دارند. همچنین جریانهای مختلفی تحت تاثیر دیدگاههای گوناگون در مارکسیسم آکادمیک شکل گرفته و منتج به پیدایش مارکسیسم ساختارگرا، مارکسیسم تاریخی، مارکسیسم پدیدهشناسی، مارکسیسم تحلیلی و مارکسیسم هگلی شده است. چهگوارا انقلابی مارکسیست هم حتی دیدگاه مطلوب خودش را از مارکس این گونه ارائه داد: «مارکس تغییری کیفی در تاریخ تفکر اجتماعی ایجاد کرد. او تاریخ را تفسیر، پویایی آن را درک و آینده را پیشبینی کرد. اما علاوه بر پیشبینی آینده یک مفهوم انقلابی را هم بیان کرد؛ اینکه جهان نباید فقط تفسیر شود بلکه باید تغییر کند.»
پایهگذاران علوم اجتماعی
جنی الینور فرزند آخر مارکس
معمولاً از مارکس در کنار امیل دورکهیم و ماکس وبر به عنوان سه معمار اصلی علوم اجتماعی مدرن نام میبرند. برخلاف فیلسوفها مارکس نظریاتی ارائه داد که قابل سنجش با روشهای علمی است. مارکس و آگوست کنت تلاش کردند تا ایدئولوژیهای توجیهشده علمی را برای بیداری سکولاریزاسیون اروپایی و توسعه نوین در فلسفه تاریخ و علم توسعه دهند. در نظریه جامعهشناسی مدرن، جامعهشناسی مارکسیستی به عنوان یکی از چشماندازهای کلاسیک شناخته شده است. آیزایا برلین مارکس را به عنوان پایهگذار اصلی جامعهشناسی مدرن میداند؛ آن هم در فاصلهای بسیار زیاد با افراد دیگری که چنین ادعایی دارند.
مارکس، حتی 150 سال پس از مرگ، چهرهای جنجالبرانگیز و محل مناقشه در دنیاست. تمام نیمه اول قرن بیستم تحت سیطره او و با انتقاد بیامان او از سرمایهداری و وعدههایی مبنی بر ناگزیر بودن انقلابی سوسیالیستی در سراسر جهان گذشت. انقلاب بلشویکی در روسیه و گسترش کمونیسم در اروپای شرقی، تحقق رویای مارکس مبنی بر انقلابی جهانی را نهتنها امکانپذیر، که در دسترس نشان میداد. اما این رویا قبل از اتمام قرن بیستم به خط پایان رسید. پایان این رویا و حرکت کشورهای سابقاً کمونیست به سمت برقراری مالکیت خصوصی، از اهمیت مارکس و مکتب اقتصادی- فلسفی او که تحت عنوان مارکسیسم معرفی شد، نکاسته است.
مارکسیسم یک سیستم اقتصادی و اجتماعی است که بر پایه تئوریهای اقتصادی و سیاسی کارل مارکس و فردریش انگلس بنا شده است. دایرهالمعارف انکارتا به تلخیص در مورد این مکتب مینویسد: «تئوریای که بر مبنای آن، تضاد طبقاتی، عامل اصلی ایجاد تغییرات اجتماعی در جوامع غربی فرض میشود» در واقع مارکسیسم، نقطه مقابل سرمایهداری است که در همین دایرهالمعارف اینگونه تعریف میشود : «نظامی اقتصادی مبتنی بر مالکیت خصوصی نهادههای تولید و توزیع کالا که مشخصه آن وجود یک بازار آزاد رقابتی است که با انگیزه سود بیشتر هدایت میشود.» در تقابل با این تعریف، ویژگی اصلی مارکسیسم، مالکیت عمومی نهادههای تولید، توزیع و مبادله کالاست.
مهمترین بخش نظریه اقتصادی مارکس، نظریه ارزش نیروی کار است. مارکس در این نظریه ادعا میکند قیمت هر کالا در درازمدت بازتاب مستقیمی است از تعداد واحد نیروی کاری که صرف تولید آن شده است. مثلاً اگر تعداد نفر/ساعت نیروی کار مورد نیاز برای تولید یک جفت کفش، دو برابر یک کیف است، در بازار و در درازمدت قیمت کفش دو برابر قیمت کیف خواهد بود و این قیمتگذاری هیچ ارتباطی به ماده اولیه به کار گرفتهشده در کفش یا کیف تولیدی ندارد. این تئوری منحصراً از آن مارکس نیست و مدتها قبل از او بین اقتصاددانان کلاسیک پذیرفته شده بود. آدام اسمیت در کتاب مهم خود ثروت ملل که دفاعیهای از سرمایهداری محسوب میشود و مدتی بعد دیوید ریکاردو در اصول اقتصاد سیاسی این نظریه را ارائه کرده بودند. اگرچه مارکس اولین مبدع نظریه ارزش کار نبود اما او این نظریه را در جهتی استفاده کرد که کاملاً متضاد با استفادههای قبلی بود و در واقع در این استفاده از نظریه در ذهن هیچ اقتصاددان کلاسیکی نمیگنجید. او پذیرفت که این نظریه، میتواند ارزش تمام کالاها را تعیین کند که از جمله این کالاها، نیروی کاری بود که توسط سرمایهدار به کار گرفته میشد: قیمت نیروی کار برابر هزینهای است که جامعه باید برای تولید (فعلاً نیروی کار را کالا فرض میکنیم) آن پرداخت کند و این هزینهها شامل غذا، بهداشت، سرپناه و... میشود. اما سوال اساسی از نظر مارکس این است که اگر تمام کالاها و خدمات در جامعه سرمایهداری بر اساس نظریه ارزش نیروی کار قیمتگذاری شده و مبادله میشود و میزان نفر/ساعت نیروی کار استفاده شده برای تولید کالا ملاک قیمت است، پس سرمایهدار، ولو در کوتاهمدت، چگونه ممکن است سود کسب کند؟ به نظر او تنها راه ممکن برای کسب درآمدی بیش از هزینه توسط سرمایهدار، استثمار کارگران است. در حقیقت سرمایهدار به دلیل مالکیت بر ابزار تولید امکان بهرهکشی از نیروی کار را دارد. به این معنی که سرمایهدار دستمزد لازم برای زنده ماندن (به عنوان مثال پنج دلار در روز که برای تهیه غذا، سرپناه و حفظ سلامت کارگر در اندازههای حداقلی لازم است و او به کمک آن میتواند روز بعد باز هم کار کند) به کارگر پرداخت میکند اما در ازای این حقوق، ساعات زیادی (تا 12 ساعت در روز یا بیشتر) از آنها کار میکشد. بر همین اساس، مارکس اعتقاد داشت سرمایهداران بورژوا و اقتصاددانان وابسته به آنها تمام توان خود را بر ترویج این به زعم وی دروغ که «نفع سرمایهدار و طبقه کارگر، مشابه و یکسان است» متمرکز کردهاند. او همچنین قویاً به نادرست بودن باور رایج که رشد سریع سرمایه مولد هم برای طبقه سرمایهدار و هم طبقه کارگر (با افزایش امکان اشتغال) سودآور خواهد بود اعتقاد داشت. طبق نظر مارکس در سیستم سرمایهداری «پرولتاریا» یا «طبقه کارگر» یا «مردم» تنها چیزی که در اختیار دارند توانایی و امکانشان برای کار کردن است. این گروه باید از طریق ارائه خود به عنوان نیروی کار و با دریافت حداقل دستمزد، خود و خانوادهاش را مدیریت کند. این امر باعث الینه شدن یا ازخودبیگانگی کارگران میشود. بر اساس اعتقاد مارکس انسان به صورت طبیعی، آزاد و خلاق آفریده شده و میل دارد بر شرایط اطراف و همچنین زندگی خود کنترل داشته باشد اما جامعه سرمایهداری، فراتر از کنترل قرار میگیرد و انسانها را به جبر وادار به روش زندگیای میکند که مطابق با سرشت و نیاز آنها نیست. در جامعه سرمایهداری کارگر (نیروی کار) کالایی را تولید میکند که تحت قوانین بازار آزاد (قوانینی که کارگران توانایی تغییر یا اثرگذاری بر آن را ندارند) به فروش میرسد و همچنین توسط سرمایهداری به خدمت گرفته میشود که مالک و کنترلکننده کامل ابزار تولید است پس نیروی کار هیچ کنترلی حتی بر خود (به عنوان نیروی کار) و یا بر کالایی که تولید میکند، ندارند و این مخالف فطرت آزاد و کنترلگر انسانی است. این نوع کار به اعتقاد مارکس شایسته انسان نیست و به تدریج باعث ازخودبیگانگی کارگران شده و آنها را به ماشینهایی زنده تبدیل میکند. مجموع این عوامل باعث میشود تا در دیدگاه مارکس تاریخ تنها شرح ترتیب زمانی جنگها، قیامها و نزاعهایی باشد که بین طبقه کارگر و سرمایهدار جامعه (و یا بین طبقه پرولتاریا و بورژوا) درگرفته است.
تجزیه و تحلیل مارکسیستی، وقوع انقلاب اجتماعی را ناگزیر و نتیجه تضادهای درونی سرمایهداری میداند اما این تضاد درونی سرمایهداری چیست؟ به زعم مارکس، رقابت که شالوده و سنگ بنای سیستم اقتصادی سرمایهداری محسوب میشود، بیش از آنکه به تولید کالای بیشتر با کیفیت بهتر و قیمت کمتر منجر شود، به انحصار منجر خواهد شد. یعنی یک یا تعداد محدودی سرمایهدار و مالک ابزار تولید باقی مانده و بقیه آنها ورشکسته میشوند. این سرمایهداران ورشکسته در حقیقت جزیی از طبقه پرولتاریا محسوب خواهند شد. ایجاد انحصار از یک سو باعث توانایی بیشتر سرمایهدار سابق و سرمایهدار انحصارگر فعلی در استثمار کارگران میشود و از سوی دیگر ورشکستگی سرمایهداران، باعث افزایش تعداد کارگران و کاهش بیشتر دستمزدها خواهد شد و این امر بروز انقلاب، ساقط شدن اندک سرمایهداران باقیمانده و حکومت پرولتاریا را در پی خواهد داشت. مارکس اعتقاد داشت این سرنوشت محتوم سرمایهداری خواهد بود و این نظام اقتصادی با تولید ثروت بیشتر در حقیقت دارد بذر نابودی خود را میکارد و در نهایت نظام سرمایهداری برچیده و سیستم اقتصادی کاملاً مدیریتشده (که کنترل آن مانند نظام سرمایهداری خارج از دسترس انسان نیست و موجب الینه شدن نمیشود) جایگزین آن خواهد شد و در نهایت انقلابی سوسیالیستی ناگزیر خواهد بود. مارکس در اغلب موارد این انقلاب را قهری و همراه با خشونتی ناگزیر پیشبینی میکرد که به جبر حکومت و مالکیت را از سرمایهداران خواهد گرفت. کارل مارکس قویاً اعتقاد داشت که یک انقلاب سوسیالیستی باید تمام دستگاه دولت را خرد کند و درهم بشکند تا بتواند نظمی نوین را جایگزین آن کند. حتی شکست کمون پاریس در ایجاد انقلاب در سال 1871 به اعتقاد مارکس اثبات کرد پرولتاریا نمیتواند ماشین دولتی موجود را در جهت اهداف خود به کار گیرد و باید برای حصول نتیجه آن را کاملاً نابود کند. مارکس البته در سالهای 1872 و بعد از آن در مواردی اشاره به امکان انتقال صلحآمیز خصوصاً در کشورهایی مثل هلند و انگلستان و آمریکا و ... داشت اما لازمه این انتقال بدون خونریزی را عدم مقاومت سرمایهداران در برابر تغییر و همچنین بلوغ فکری جامعه میدانست.
کارل مارکس و دشمنان او
آرنت به هنگام آغاز فصل سوم کتاب «وضع بشر» - فصلی که بیشتر به نقد کارل مارکس اختصاص دارد - «بندی از کتاب آزادی باستانیها در مقایسه با آزادی مدرنها» نوشته بنجامین کنستان را درباره نقد روسو به پیش میکشد: «همانا من به خردهگیرانِ انسانی بزرگ نمیپیوندم. هرگاه درمییابم که ظاهراً در نکتهای واحد با آن خردهگیران همنظرم، اعتمادم را به خود از دست میدهم. به منظور دلداری دادن به خودم برای اینکه لحظهای با آنان همنظر شدهام، باید تمام نیروی خود را صرف طرد و تقبیح این متحدان دروغین کنم.»1 در مورد مارکس نیز مساله همینطور است. همانطور که آرنت میگوید نقد مارکس در روزگاری که بسیاری نانخواران پیشین مارکس اکنون بدل به منتقد او شدهاند، به راستی دشوار است. در اینجا به ارائه آرا و انتقادهای چند تن از مخالفان مشهور کارل مارکس میپردازیم.
نقد از منظر اقتصاد اتریشی: بوهم باورک
یوگن فون بوهم باورک
یوگن فون بوهم باورک، یکی از بنیانگذاران اقتصاد اتریشی، نخستین اقتصاددانی بود که به طور نظاممند به نقد آرای اقتصادی کارل مارکس پرداخت. بوهم باورک استدلال میکند سود، ناشی از استثمار کارگران نیست. تنها اگر تولید آنی باشد، کارگران پاداش تمام آنچه را که در روند تولید انجام داده بودند، میگرفتند. ولی از آنجایی که روند تولید غیرمستقیم و چرخشی است، برخی از کالاهایی که مارکس به کارگران نسبت میداد باید صرف تامین مالی این چرخشی بودن شوند، یا به عبارتی به سرمایه تبدیل میشدند. بوهم باورک بر این باور بود که سود باید پرداخت شود، فارغ از اینکه چه کسی [دولت یا سرمایهدار خصوصی] مالک سرمایه است.2
نقد از منظر فلسفه علم و سوسیال لیبرالیسم: پوپر
نقد کارل ریموند پوپر از مارکسیسم، دو وجه دارد. وجه نخست آن مبتنی است بر فلسفه علم و نقد معرفتشناسانه اندیشههای مارکس. در وجه دوم، پوپر در مقام یک هواخواه اصلاحات اجتماعی و لیبرالیسم سیاسی و مخالف سرسخت انقلاب، مارکسیسم و سوسیالیسم بنیادستیز (رادیکال) را نقد میکند. این دو وجه نقد پوپر، با یکدیگر ارتباط نزدیکی دارند. برخلاف افلاطون و هگل که آماج یورشهای بیرحمانه و گاه غیرمنصفانه پوپر قرار میگیرند، مارکس بسیار مورد احترام است. پوپر مارکسیسم را خالصترین شکل تاریخباوری و روشی بسیار ضعیف و بیثمر میداند. به باور پوپر، تکیه بیش از حد بر پیشبینی علمی مارکس را به بیراهه کشاند. این مساله «مارکس را به این اعتقاد باطل کشاند که هر
کارل پوپر
روش علمی محکم باید بر پایه موجبیت علّی خشک و انعطافناپذیر استوار باشد.»3 به نظر پوپر، دلیل شکست مارکس در مقام یک پیامبر فقر تاریخباوری است، «یعنی این واقعیت که اگر امروز چیزی را مشاهده کنیم که گرایش یا روندی تاریخی به نظر برسد، نمیتوانیم بدانیم آیا فردا هم چنین به نظر خواهد رسید یا نه.»4 پوپر مینویسد: «مارکسیسم علمی مُرد. اما دو چیز در آن باید زنده بماند: یکی احساس مسوولیت اجتماعی و دیگر عشق به آزادی.»5 ایمره لاکاتوش، شاگرد پوپر و فیلسوف علم، در گفتوگویی با عنوان «علم و شبهعلم» بیان کرد که نزد یک فیلسوف پوپری، مارکسیسم به شرطی علمی است که مارکسیستها امور واقعیای را تایید کنند که ابطالکننده مارکسیسم هستند. اگر آنها به این کار تن ندهند، مارکسیسم به شبهعلم بدل میشود. همواره امری جذاب است که از یک مارکسیسم بپرسیم، چه رخداد محتملی منجر میشود مارکسیسم را کنار بگذارد. اگر او یک مارکسیست متعهد باشد، تایید شرایطی را که به ابطال مارکسیسم بینجامد، غیراخلاقی میپندارد.6
نقد از منظر نظریه سیاسی: آرنت
نقد هانا آرنت بر مارکس، ریشه در اصطلاحهای ویژه خود آرنت در کتاب «وضع بشر» دارد. آرنت حیات عملورزانه
(vita activa) آدمی را به سه فعالیت گوناگون تقسیم میکند: زحمت (labour) که ریشه در روند زیستی بدن انسان دارد. زحمت، نیازهای حیاتی آدمی و معیشت او را فراهم میکند. کار (work) جهانی مصنوع از اشیا را ایجاد میکند که با محیط طبیعی فرق دارد. عمل (action) از وضع تکثر بشری سرچشمه میگیرد. عمل انسانیترین نوع فعالیت آدمی
ایمره لاکاتوش
است، زیرا تنها فعالیتی است که بدون واسطه اشیا یا مواد، در میان انسانها جریان دارد. 7 به باور آرنت، «عصر مدرن به طور عام و کارل مارکس به طور خاص، ... غرق در کیفیت مولد و زایندگی واقعی بیسابقه بشر غربی بودند، تمایلی کمابیش مقاومتناپذیر داشتند به اینکه هر زحمتی را به چشم کار بنگرند و از حیوان زحمتکش با الفاظی سخن بگویند که بسی بیشتر درخور انسان سازنده بود، آن هم در همه حال به این امید که تنها یک گام دیگر برای حذف کامل زحمت و ضرورت لازم باشد.»8 آرنت به تناقضی در اندیشه مارکس اشاره میکند. مارکس از یک سو در «ایدئولوژی آلمانی» میگوید «آدمیان خودشان به محض اینکه آغاز به تولید وسایل معیشت خود میکنند، خود را از حیوانات متمایز میکنند.»9 از سوی دیگر او در ایدئولوژی آلمانی، پس از بیان اینکه انسان تنها به واسطه زحمت خود را از حیوانات متمایز میسازد (p.10)، چنین میگوید: «انقلاب کمونیستی ... زحمت را از میان برمیدارد.»10(59.p) مارکس در جلد سوم سرمایه مینویسد: «قلمرو آزادی در واقع از جایی آغاز میشود که زحمت تعینیافته با ضرورت و اقتضا، پایان یابد.»11به بیان آرنت «مارکس در تمامی مراحل کارش بشر را
animal laborans [حیوان زحمتکش] تعریف میکند و سپس او را به جامعهای میرساند که در آن این بزرگترین و بشریترین قدرت، دیگر ضرورتی ندارد. آنگاه ما میمانیم و گزینش کمابیش دردناک از میان بردگی مولد و آزادی نامولد.»12 آرنت در فصل سوم «وضع بشر»، به شرح و بسط بیشتر این نقد میپردازد و انتقادهای دیگری را نیز پیش میکشد.
هانا آرنت
نقد از منظر آنارشیسم: باکونین
جوهره نقدهای آنارشیستی بر مارکس در این جمله نوام چامسکی جای دارد: «مارکس متقدم بیشتر به یکی از چهرههای روشنگری متاخر میمانست، در حالی که مارکس متاخر یک کنشگر به شدت اقتدارگرا و تحلیلگر انتقادی سرمایهداری بود که چیز زیادی برای گفتن درباره آلترناتیوهای سوسیالیستی نداشت.» آنارشیستها اغلب ادعا کردهاند که کمونیسم مارکسیستی ناگزیر به سلطهگری و چیرگی دولتی میانجامد. میخائیل باکونین، آنارشیست روسیِ همدوره مارکس، در مقاله «دولتگرایی و آنارشی» میگوید عبارتهایی مانند «سوسیالیست باسواد» و «سوسیالیسم علمی» که دائماً در گفتارها و نوشتههای لاسال و مارکس نمایان میشود، ثابت میکند که دولتِ به اصطلاح خَلقی به چیزی جز اعمال کنترل استبدادی بر مردمان توسط اشرافیتی جدید و نهچندان بزرگ از شبهدانشمندان و دانشمندان واقعی نمیانجامد.» باکونین میگوید مارکسیستها به خود امید واهی میدهند که این دیکتاتوری، موقت خواهد بود. «آنها میگویند تنها هدف [این دیکتاتوری موقت] آموزش دادن و ارتقای اقتصادی و سیاسی مردمان است تا هنگامی که دولت غیرضروری شود.» از نگاه باکونین، تناقضی در این ایده نهفته است. «اگر به راستی دولت از مردم است، چرا نابودش کنیم؟ و اگر دولت برای رهایی کارگران ضروری است و کارگران هنوز آزاد نیستند، پس چرا این دولت را «دولت خلق» بنامیم؟» باکونین هدف نهایی پیشرفت اجتماعی را آزادی یا آنارشی و سازماندهی آزادانه کارگران از پایین میداند. از نظر او، هر دولتی، حتی دولت خلق، افساری است که از یکسو به استبداد و از سوی دیگر به بردگی میانجامد.13
مارکس و علم اقتصاد
مارکس مهمترین نظریهپرداز مخالف اقتصاد بازار یا به اصطلاح سرمایهداری است. نوشتههای وی پس از گذشت بیش از یک قرن و نیم هنوز الهامبخش مخالفان نظام بازار و طرفداران سوسیالیسم است. به راستی کدام اندیشه مارکس موجب نفوذ و پذیرش بیسابقه تفکر وی از سوی روشنفکران و عامه مردم بوده است؟ چرا و چگونه بهرغم تجربههای تلخ و شکستخورده نظریههای مارکسیستی در عمل، هنوز برخی اندیشههای او هواداران جدی در میان اهل فکر و دانشگاهیان دارد؟ اشتباه مهلک تحلیلهای اقتصادی مارکس کدام است که موجب فروپاشی نظامهایی شد که مدعی تحقق بخشیدن به اندیشههای وی بودند؟ پاسخ دادن به این پرسشها مستلزم پژوهشی گسترده و عمیق است، ما اینجا صرفاً به برخی توضیحات اولیه با توجه به رویکرد مارکس به اقتصاد سیاسی کلاسیک اشاره خواهیم کرد.
اولین تفکرات منظم مارکس درباره اقتصاد سیاسی در دستنوشتههای اقتصادی فلسفی (1844) انعکاس یافته است. مارکس این یادداشتها را در 26سالگی و تحت تاثیر نظریه ازخودبیگانگی فوئرباخ نوشته است، اما اینها تا دهه 1930که ویراستاری شد و نشر عمومی یافت برای عموم حتی مارکسیستها ناشناخته بود. گرچه رویکرد کلی تحلیلهای اقتصادی مارکس در سالهای بعد به ویژه هنگام نوشتن کتاب سرمایه تحول یافته بود، اما برخی مفاهیم شکلگرفته در این دستنوشتهها مانند بُتوارگی پول در روابط مبادلهای نظام بازار، بردگی تولیدکننده بیواسطه(کارگر) در چارچوب این نظام، و تلقی رقابت به عنوان عامل هرج و مرج و سلطه قدرتمندان، بر همه آثار مارکس حتی بزرگترین اثر اقتصادی وی یعنی سرمایه سایه افکنده است. تاکید روی این موضوع از این جهت اهمیت دارد که برخی پیشفرضها و نیز نتایج بنیادی اندیشه مارکس که ابتدا در نوشتههای دوره جوانی وی مطرح شده و سپس در همه آثار بعدی او تداوم یافته است ریشه در طرز تفکری دارد که اساساً در تناقض با رویکرد مارکس در نوشتههای اقتصادی وی در دوره متاخر است. نظریه هگلی- فوئرباخی ازخودبیگانگیِ حاکم بر نوشتههای متقدم مارکس که در آنها پول، مبادله پولی و رقابت اقتصادی به طور ویرانگری مورد انتقاد قرار میگیرد هیچ سنخیتی با نظریه کلاسیکهای علم اقتصاد که بخشهای مهمی از آن مورد تایید مارکس در نوشتههای متاخر او (به ویژه در کتاب سرمایه) است، ندارد. مارکس در نوشتههای اولیه خود اعتبار اقتصاد سیاسی را به عنوان علم به کل و از ریشه نفی میکند، اما در نوشتههای بعدی که به رویکرد تاریخی متمایل میشود برای اقتصاد کلاسیک منزلت علمی نسبی و تاریخی قائل میشود. طبق این رویکرد تاریخی، اقتصاددانان کلاسیک مانند اسمیت و ریکاردو منتقد نظام فئودالی بودند، لذا از لحاظ تاریخی در آن زمان مترقی و از جهت علمی دارای اعتبار نسبی به شمار میآیند. بر اساس رویکرد تاریخی، هر عصری دانشمندان و نظریههای علمی خاص خود را دارد. آنچه در زمانه تاریخی خود علمی و مترقی است در دوره تاریخی بعدی ممکن است به پدیدهای غیرعلمی و ارتجاعی تبدیل شود. مارکس در کتاب فقر فلسفه (1847) که سه سال بعد از دستنوشتههای فلسفی - اقتصادی نگاشته شده است، بر این نکته تاکید دارد که اقتصاددانان (کلاسیکها) نمایندگان علمی طبقه بورژوا هستند و سوسیالیستها و کمونیستها نیز نظریهپردازانی هستند که طبقه پرولتاریا را از لحاظ تاریخی نمایندگی میکنند. مارکس در نوشتههای بعدی خود با تکیه بر نظریه ماتریالیسم تاریخی، که طبق آن نوعی حرکت جبری بر تاریخ حاکم است، به تجزیه و تحلیل نظام سرمایهداری میپردازد تا با نشان دادن تضادهای درونی و آشتیناپذیر آن، ضرورت گذار به جامعه سوسیالیستی و کمونیستی را آشکار سازد. مهمترین و بزرگترین نوشته اقتصادی مارکس یعنی کتاب سرمایه، که عنوان فرعی آن نقادی اقتصاد سیاسی است، با چنین هدفی نوشته شده است. هسته مرکزی نظریه مارکس در این کتاب استثمار طبقه کارگر از سوی طبقه سرمایهدار است که در نهایت به گسترش فقر، حاد شدن تضاد طبقاتی و فروپاشی نظام سرمایهداری به علت تضادهای درونی آشتیناپذیر میانجامد. مارکس برای تبیین نظریه استثمار خود به کلاسیکهای اقتصاد سیاسی به خصوص دیوید ریکاردو و نظریه ارزش- کار او متوسل میشود. طنز تاریخ اینجاست که وی در رجوع به کلاسیکها، سستترین و غیرعلمیترین نظریه آنها یعنی نظریه ارزش - کار را مورد استناد قرار میدهد و مهمترین دستاورد علمی آنها یعنی تخصیص منابع از طریق مکانیسم بازار را به سخره میگیرد. ما این موضوع را از لحاظ نظری در جای دیگری مورد بررسی قرار دادهایم.1 اینجا فقط اشاره میکنیم که از لحاظ عملی و واقعیات تاریخی، تئوری استثمار مارکس به هیچ وجه قابل دفاع نیست. توسعه سرمایهداری نهتنها موجب گسترش فقر و تضاد طبقاتی در هیچ نقطه از جهان نشده بلکه بر عکس با چنین توسعهای فقر و نیز شکافهای درآمدی در کل کاهش یافته است. پیشبینیهای «علمی» مارکس در خصوص انقلابهای سوسیالیستی در جوامع سرمایهداری پیشرفته کاملاً نادرست از آب درآمد. البته بسیاری از برجستگان مارکسیستی کوشیدند این نقص یا نقض تئوری را با پیش کشیدن نظریههای جانبی یا مکمل توضیح دهند اما واقعیت این است که این کوششها حتی خود مارکسیستها را هم در کل نتوانست قانع کند. مهمترین این کوششها طرح نظریه امپریالیسم از سوی لنین و بسط آن از جنبههای گوناگون توسط دیگر مارکسیستهاست. لنین در پاسخ به این پرسش اساسی که چرا انقلابهای سوسیالیستی در جوامع سرمایهداری پیشرفته غربی اتفاق نمیافتد، مدعی شد که این کشورها با وارد شدن به مرحله سرمایهداری انحصاری و امپریالیستی، با جهانگشایی و استثمار جوامع تحت استعمار، بخشی از غنائم به غارت رفته را با طبقه کارگر جوامع خود تقسیم میکنند و به این ترتیب انگیزههای انقلابی آنها را از بین میبرند. اشرافیت کارگری در جوامع صنعتی دست به دست طبقه سرمایهدار داده و به غارت دنیای عقبمانده میپردازد و مانع تحقق جبر تاریخ طبق پیشبینیهای مارکس میشود! زمانی در گذشته، مارکسیستها چشم امید به انقلابهای ضدامپریالیستی دوخته بودند، اما امروزه، کشور چین به عنوان پرچمدار بزرگترین انقلاب ضدامپریالیستی در قرن گذشته، نهتنها درصدد نابود کردن نظام سرمایهداری نیست بلکه خود داوطلبانه به عضویت باشگاه جهانی سرمایهداران درآمده و با جدیت در پی تحکیم و گسترش آن است. واقعیت این است که رهبران چین به روشنی دریافتهاند که راههای رسیدن به بزرگترین آرمانهای سوسیالیستی یعنی رفاه همگانی جز از طریق اقتصاد بازار رقابتی امکانپذیر نیست. بزرگترین پروژه تئوریک مارکس یعنی نشان دادن تناقضهای درونیِ آشتیناپذیر نظام سرمایهداری و فروپاشی محتوم آن، آشکارا پروژهای شکستخورده است. واقعیات تاریخی و تجربه تلخ و مرگبار سوسیالیسم واقعاً موجود در روسیه و دیگر کشورها، ناکارآمدی و حتی ناممکن بودن سوسیالیسم را در عمل نشان داد. حال پرسش این است که چرا و چگونه بهرغم این شکستهای نظری و عملی، اندیشههای مارکس هنوز در میان روشنفکران و اندیشمندان پرنفوذ و تاثیرگذار است؟ پاسخ به این پرسش مجال فراخی لازم دارد، ما اینجا صرفاً به برخی نکات مهم و اساسی در این خصوص اشاره میکنیم. اندیشه ترقی به عنوان یک ضرورت تاریخی جایگاه ویژهای نزد مارکس دارد. او پیامبرگونه آیندهای امیدبخش و آرمانی را نوید میدهد که ویژگیهای آن دست کمی از بهشت موعود ندارد. اما وعده بهشت نزد وی همانند ادیان متعارف اعتقادی و آن جهانی نیست بلکه «علمی» و
این جهانی است. او تحت تاثیر هگل، حرکت تاریخیِ تحول و پیشرفت جوامع را جایگزین مفهوم خدا در ادیان کلاسیک میکند و مدعی میشود حرکت تاریخی نهایتاً انسان را به رستگاری خواهد رساند و هر عاملی که سد راه این حرکت باشد فینفسه شری است که باید از میان برداشته شود. آزادی انسان در چارچوب این جبر تاریخی معنی پیدا میکند و شناخت این جبر است که زمینه آزادی و رستگاری انسان را فراهم میآورد. کتاب «دینی» مارکسِ پیامبر در واقع همان «علم» مورد ادعای وی است که موجب کشف چگونگی و چرایی حرکت تاریخی (پیام الهی) میشود. در اندیشه جبر تاریخی (دترمینیستی)، مسوولیت فردی و آزادی انتخاب جایی ندارد، از این رو، اضطراب ناشی از اختیار و مسوولیت منتفی است. جبر تاریخی آب سردی است که مارکس بر آتش سرگشتگی و رهاشدگی انسان مدرن میریزد و او را از اضطراب و سردرگمی رها میسازد. جذابیت مارکس برای اهل فکر و فرهیختگان از این جهت است که او لباس علم بر قامت «دینِ» جدید خود میپوشاند و اعتقادات و پیشگوییهای پیامبرگونه خود را به عنوان دستاوردهای علم جدید معرفی میکند. مارکس با هوشمندی تمام نقادی جامعه مدرن (سرمایهداری) را نهتنها از دستاوردهای تمدنی بزرگ آن در زمینههای علمی، فنی و اجتماعی جدا میکند، بلکه تداوم چنین پیشرفتهایی را در گرو نفی و فرا رفتن از مرحله تاریخی سرمایهداری معرفی میکند. مارکس مدعی است که تلازمی میان توسعه جوامع انسانی و نظام مدرن اقتصادیِ مبتنی بر حقوق مالکیت فردی و مبادله آزاد پولی، یا نظام سرمایهداری به تعبیر مارکس، وجود ندارد. او در «مقدمه 1857» مدعی وجودِ جوامع بسیار توسعهیافتهای مانند پرو میشود که از لحاظ تاریخی از بلوغ کمتری برخوردارند اما در آنها پیشرفتهترین اشکال اقتصاد مانند تعاون، تقسیم کار گسترده و ... را میتوان سراغ گرفت بدون اینکه هیچ شکلی از پول وجود داشته باشد. بنابراین، به عقیده وی، با دست یافتن به پیشرفتهای علمی و فنی میتوان مرحله تاریخی گذار از سرمایهداری را دور زد و یکباره به جامعه سوسیالیستی گام نهاد. شاید بیشترین جذابیت مارکس، به خصوص برای آنها که با ساز و کار اقتصاد مدرن آشنا نیستند، این است که وی سرمایهداری و مظاهر ناخوشایند و «غیراخلاقی» آن مانند نفع شخصی، رقابت، ثروتاندوزی و ... را لازمه پیشرفت اقتصادی و توسعه علوم و فنون تلقی نمیکند و میگوید انقلاب پرولتری نویدبخش جامعه سوسیالیستی به عنوان مدل جایگزین سرمایهداری است. در این جامعه آرمانی همه بدیهای تاریخی نظام سرمایهداری کنار نهاده شده و همه نیکوییهای پیشرفت و توسعه حفظ میشود و گسترش مییابد. بخش مهمی از جذابیت مدل مارکس به قیمت نفی واقعیتهای عینی و دستاوردهای علم اقتصاد فراهم آمده است. بیاعتنایی مارکس به مهمترین و اساسیترین مفهوم اقتصادی یعنی کمیابی منابع مورد تقاضای انسانها و مساله چگونگی حل این معضل، شگفتانگیز است. او با فرو کاستن مفهوم کمیابی به یک مساله صرفاً فنی که با پیشرفت علم در آینده به راحتی قابل حل است، در حقیقت، علم اقتصاد را در کلیت آن نفی کرده و آن را به حد یک بحث فنی تنزل میدهد. این نکته مهم اغلب کمتر مورد توجه واقع شده که از دیدگاه مارکس، سوسیالیسم صرفاً جایگزین نظام سرمایهداری نیست بلکه به عنوان بدیل (آلترناتیو) علم اقتصاد نیز مطرح است. از همین رو است که مارکس عنوان فرعی کتاب سرمایه را نقادی اقتصاد سیاسی گذاشته است. هدف او از این نقادی گذار به سوسیالیسم است، نه طرح یک علم اقتصاد جدید سوسیالیستی یا مارکسیستی. مارکس برخلاف اقتصاددانان کلاسیک، این حقیقت اساسی و چارهناپذیر زندگی انسانی یعنی شکاف میان خواستههای نامحدود و منابع محدود (کمیابی) را یک مساله صرفاً تاریخی ارزیابی میکند و مدعی میشود که با تحول در شرایط مادی تولید، نهادهای اجتماعی و نهایتاً سرشت انسانی (خلق انسان طراز نوین) میتوان این شکاف را از میان برداشت. به سخن دیگر، مارکس قائل به سرشت تغییرناپذیر و پایدار انسانها نیست و میگوید بیشترخواهی و جستوجوی نفع شخصی بخشی از خصلتهای انسان تاریخی (انسان بورژوا) است و با تحول جوامع انسانی از شیوه تولید سرمایهداری به شیوه تولید سوسیالیستی، این خصلتها از میان خواهد رفت. این ادعاها صرفاً مبتنی بر پیشگویی تحولات آینده است و هیچ برهان منطقی برای نشان دادن درستی آنها از سوی مارکس ارائه و طرح نشده است. اشتباه مهلک مارکس در تحلیلهای اقتصادی، شاید، در همین نکته نهفته باشد که وی به جای پرداختن به اصل مساله یعنی شکاف میان خواستههای نامحدود و منابع محدود و شیوههای بهینه حل این معضل، به تغییر دادن صورت مساله میپردازد یعنی از یک سو مدعی میشود که خواستههای نامحدود، بخشی از طبیعت انسان صرفنظر از ادوار تاریخی نیست و با تاسیس سوسیالیسم، انسان طراز نوینی به وجود خواهد آمد که فاقد چنین خصلتهایی است، و از سوی دیگر پیشگویی میکند با از میان برداشتن نظام سرمایهداری و باز کردن راه برای پیشرفتهای علمی و فنی، فراوانی جای کمیابی را خواهد گرفت. به علت چنین رویکردی به مساله است که نزد مارکس، بحث اقتصاد و نظام اقتصادی در جامعه سوسیالیستی جایی ندارد و مارکسیستها و دیگر پژوهشگرانی که در آثار وی به جستوجوی ویژگیهای نظام اقتصاد سوسیالیستی و ساز و کارهای آن پرداختهاند راه به جایی نبردهاند. جالب است تاکید کنیم که ابداع برنامهریزی متمرکز دولتی از سوی مارکسیستهایی که قدرت سیاسی را در روسیه در دست گرفتند و آن را به عنوان اقتصاد سوسیالیستی مطرح ساختند هیچ ربط و سنخیتی با اندیشههای مارکس ندارد. در جامعه سوسیالیستی مورد نظر مارکس مالکیت خصوصی ابزار تولید و مبادله مبتنی بر سیستم پولی جایی ندارد و تولید، تقسیم کار و مصرف در خارج از چارچوب نظام بازار صورت میگیرد. مارکس به درستی دریافته بود که اقتصاد سیاسی (علم اقتصاد) نزد کلاسیکها با فرض وجود مالکیت خصوصی و مبادله داوطلبانه مبتنی بر نظام پولی یعنی مکانیسم قیمتها شکل گرفته است و به همین علت اقتصاددانان را دانشمندان طبقه بورژوا توصیف میکرد. او از همان ابتدا روی این نکته تاکید داشت که پول انتزاعیترین شکل تحقق بیرونی مالکیت خصوصی است و علت بُتوارگی و پرستش پول در جامعه سرمایهداری همین خصلت انتزاعی و قابلیت تبدیل شدن آن به هر شکل دیگر از مالکیت خصوصی است. مارکس چون مالکیت خصوصی و پول را موجب سقوط اخلاقی، انحطاط و بردگی انسانها میدانست، به طور منطقی، راه نجات را تنها در محو مالکیت خصوصی و مبادله پولی جستوجو میکرد. گویا شور و هیجان محکوم کردن پولپرستی در جامعه سرمایهداری مانع مارکس از مشاهده این واقعیت میشد که محاسبه اقتصادی تنها از طریق مبادلات پولی امکانپذیر است و با از میان برداشتن پول، قضاوت درباره عقلانیت تصمیمات اقتصادی غیرممکن میشود. بدون پدیده پول چگونه میتوان به محاسبه هزینههای تولید و بهرهوری فعالیتهای اقتصادی پرداخت و تصمیمات درست را از نادرست تشخیص داد؟ تجربه انقلابهای سوسیالیستی در قرن بیستم نشان داد حذف روابط پولی در اقتصاد به فاجعههای اقتصادی و انسانی جبرانناپذیری منتهی میشود؛ از این رو، مارکسیستهای انقلابی، با آزمون و خطاهای پرهزینهای مجبور به بازگشت به نوعی از روابط پولی شدند. برخی از نظریهپردازان مارکسیست حتی تا آنجا پیش رفتند که سخن از سوسیالیسم بازار گفتند، یعنی محو مالکیت خصوصی با حفظ روابط مبادله پولی. اما این مارکسیستها گویا آن سخن حکیمانه و تحلیل عالمانه مارکس را فراموش کردند که پول انتزاعیترین شکل مالکیت خصوصی است و با از میان برداشتن چنین مالکیتی سخن گفتن از روابط مبادله پولی بیمعناست. پول به عنوان انتزاعیترین شکل مالکیت خصوصی میتواند به عنوان ابزاری برای اندازهگیری سایر اشکال انضمامیتر مالکیت خصوصی مورد استفاده قرار گیرد. خصلت اندازهگیری در واقع پیامد ویژگی اولیه پول به عنوان شکلی از مالکیت خصوصی است و این دو از هم تفکیکناپذیرند. به سخن دیگر محاسبه اقتصادی تنها در جوامعی امکانپذیر است که روابط اقتصادی در آنها بر مالکیت خصوصی استوار شده باشد. مارکس یقیناً آنقدر هوشمند بود که تشخیص دهد بدون تغییر دادن سرشت انسانها، با ایجاد انسان طراز نوین، و دست یافتن به عصر فراوانی سوسیالیستی، نمیتوان حکم به محو روابط پولی داد زیرا این روابط، مهمترین عامل حفظ عقلانیت در جامعه سرمایهداری است. اشتباه اصلی مارکس در تاریخی فرض کردن سرشت انسانها بود، یعنی این فرض که هستی انسان و ساختار معرفتی ذهن او با تغییر شرایط تاریخی تغییر ماهیت مییابد؛ یا شاید دقیقتر بگوییم، مارکس از انسان یک تصور آرمانی داشت که گویا شکل ابتدایی و اولیه آن در گذشتههای دور، در جوامع اشتراکی اولیه، وجود داشته، اما با گذشت زمان، با تقسیم این جوامع اشتراکی به طبقات متخاصم، انسانها از ماهیت آرمانی اولیه خود دور شدهاند. به عقیده وی، شکلگیری مالکیت خصوصی، با نفی مالکیت جمعی اولیه، عامل اصلی ازخودبیگانگی و دور شدن انسان از اصالت اولیه خود است. مالکیت خصوصی در طول تحولات تاریخی و مبارزات طبقاتی اشکال گوناگونی به خود میگیرد و نهایتاً در جامعه بورژوایی (سرمایهداری) به انتزاعیترین شکل خود یعنی پول دست مییابد. این سیر تحولی توام با تضاد دیالکتیکی برای پیشرفت جوامع بشری ضرورت دارد. پایان این حرکت تاریخی رسیدن به جامعه کمونیستی است که، در حقیقت، نوعی بازگشت به انسان آرمانی ماقبل طبقاتی (جامعه اشتراکی اولیه) است، با این تفاوت که انسان کمونیستی پیشرفته با تکیه بر دستاوردهای علمی و فنی، بر ضرورتهای طبیعی و کلاً طبیعت بیرون از انسان چیره شده و دیگر همانند انسان اشتراکی اولیه اسیر حوادث طبیعی نیست. لازم به توضیح بیشتر نیست که چنین تصوری از تاریخ تحولات بشری رویکردی صرفاً عرفانی و پیشگویانه است و هیچ مبنای علمی محکمی ندارد. مشکل مارکس در واقع در همین خلط واقعیات و آرمانها نهفته است. مارکس کلاسیکهای علم اقتصاد را به سخره میگیرد که خصلت انسان بورژوا، یعنی پیروی از منافع فردی و بیشینهخواهی را که ویژه یک مقطع تاریخی (سرمایهداری) است به کل تاریخ بشری تعمیم میدهند و آن را بخشی از سرشت پایدار انسانها تلقی میکنند. مارکس به استناد گذشته بسیار دوری که شناخت مبهم و متناقضی از آن وجود دارد و آینده آرمانی تحققنیافتهای که افق تصورات وی را تشکیل میدهد، واقعیات ملموس هستیشناسانه انسانها را نفی میکند. طُرفه این است که او با این کار خود اقتصاددانان را که درصدد توضیح واقعیات کردارهای انسانی و چگونگی نظمها و ساز و کارهای ناشی از آن هستند متهم به در پیش گرفتن رویکردی متافیزیکی میکند و مدعی میشود که با نقادی چنین رویکردی است که میتوان به روش علمی دست یافت. مارکس با عرفانمسلکی پوشیده خود گویا تعمداً میخواهد فراموش کند که کارکرد علم توضیح وضعیت واقعاً موجود است و نه نفی واقعیات برای اثبات نیل به یک وضعیت آرمانی در آیندهای نامعلوم. بر خلاف تصویری که مارکس از اقتصاددانان به دست میدهد، آنها درصدد توجیه و تثبیت وضع موجود نبودند، آنها هم همانند مارکس در پی اصلاح امور بودند اما برای این منظور بر خلاف وی آرمان و واقعیات را با هم خلط نمیکردند. آنها بدون در غلتیدن به اندیشهورزیهای صرف و دور از واقع درباره ماهیت انسان در گذشتههای تاریک و آینده نامعین و نامعلوم، چگونگی افزایش ثروت ملل و بهبود وضعیت رفاهی مردم را مورد بررسی قرار دادند. آنها در این بررسی فرض را بر کردار انسانهای واقعاً موجود گذاشتند نه انسانها آن گونه که باید باشند. اقتصاددانان کلاسیک تغییر دادن ماهیت بشری را بخشی از وظایف خود نمیدانستند، شاید به همین علت مارکس هیچ گاه خود را اقتصاددان به شمار نیاورد.
پینوشت:
1- موسی غنینژاد (1376)، معرفتشناسی علم اقتصاد، موسسه عالی پژوهش در برنامهریزی و توسعه
منابع:
1- MARX,Karl, Œuvres,
Economie, Gallimard, NRF, Paris, 1968.
2- MARX,Karl (1847/1972) , Misère de la philosophie, Ed. Sociales, Paris. / 3- Marx,Karl(1844/1972) ,
Manuscrits de 1844, Ed. Sociales, Paris./4 -Denis, Henri(1980) , L’Economie de Marx, histoire d’un échec, PUF, Paris.