مروری بر کتاب «معمای سرمایه» دیوید هاروی
پس از بحران اقتصادی سال 2008، که زندگی انبوهی از تودههای مردم را از نیویورک بگیر تا شانگهای زیرورو کرد، ایمان کورکورانهی دهههای پیش به جاودانگی سرمایهداری یکسره از دست رفت. مردمی که تا پیش از این آزادیشان را در «دمکراسی بازار» جستجو میکردند، ناگهان چشمشان به پرسشی گزنده افتاد که از مدّتها پیش در برابرشان به اهتزاز درآمدهبود: «وقتی همهی سیبها گندیدهاند، دیگر انتخاب چه معنایی دارد؟» این سوال هیچ جوابی نداشت. در عوض همه، حتّی «علیا حضرت ملکه» میپرسیدند که چه شد که سیبها گندید؟ مگر تاریخ به پایان نرسیده و زمان متوقّف نشده بود؟در پاسخ بدین سوال اخیر، حجم عظیمی از مستندهای تلویزیونی و سینمایی تولید شد، بهطوری که حتّی کمپانی Sony Pictures هم از قافله عقب نماند و سعی کرد با تولید مستندInside Job مقصّرانی را برای این واقعه دستوپا کند. تولیدات «صنعت اعتراض» مسلسلوار از حرص و طمع اقتصاددان-دلّالانی پرده برمیداشتند که میلیونها میلیون نفر را قربانی زیادهخواهی خویش کرده بودند: شخصیّتهایی به شدّت کلبیمسلک و دروغگو و ریاکار. امّا «صنعت اعتراض» هیچ توضیحی در مورد علّت بحران در چنته نداشت، بلکه میکوشید با تأکید بر گندیدگی بعضی سیبها انتخاب سیبهای دیگر را موجّه و مشروع جلوه دهد. در لحظات پایانی این مستندها، کسانی از قماشرابرت زولیک و دمودستگاه زیر دستش یعنی بانک جهانی که یکی از ارکان اصلی بحران کنونی است، با هنرمندی و تردستی تمام، از نو به منزلهی ناجی مضروبان و سلبمالکیّتشدگان ظهور میکنند.
امّا بحران 2008 حقیقتی است ورای حرص و آز افسارگسیختهی دلّالانی که به کریدورهای قدرت راه یافتهاند. برای مثال میتوان از لری سامرز (رئیس خزانهداری ایالات متّحده) یاد کرد. ایشان که یکی از مخالفان پرشور دلّالان سودجو بودند، در میدان عمل برای غلبه بر سیر نگرانکنندهی سقوط اقتصادی، هیچ چارهیی پیش پای خود نیافت جز آن که دست به دامان حرص و آز همان دلّالان منفور شود. شواهد و قرائن نشان میدهند در اینچنین ایّامی، نه از دست تدابیر دولتمردان و نه از دست نمایندگان مجلس هیچ کاری ساخته نیست.در چنین شرایطی بود که تنی چند از متفکّران ضدسرمایهداری کوشیدند با چاپ کتابهای مردمپسند، ریشههای بیخانمانی، فقر و فلاکت کنونی را برای انسانهای عادی شرح دهند. از میان همهی تلاشهای نظری، این سه کتاب بیش از همه با اقبال خوانندگان انگلیسیزبان مواجه شدند: «Why Marx Was Right?» نوشتهی تری ایگلتون، «The Enigma of Capital» نوشتهی دیوید هاروی و سرانجام «Businesses As Usual» نوشتهی پل متیک (پسر). خوانندگان فارسیزبان که طیّ این سالها از مشقّات بحران جهانی محروم نماندهاند، به کوشش صالح نجفی و رحمان بوذری با کتاب ایگلتون آشنا شدند. کتاب هاروی نیز اخیراً با ترجمهای از مجید امینی در اختیار آنان قرار گرفته است. سوّمین کتاب از این مجموعه نیز توسّط مهرداد امامی در دست ترجمه است.
هر چند شبح یکسانی هر سه کتاب را درمینوردد، امّا راهحلّ هر یک از آنان برای غلبه بر بحران با راهحلّ آن یک دیگر تفاوت دارد. در حالیکه ایگلتون و متیک میکوشند در گرماگرم بحران پرچم طبقهی کارگر را برافرازند، هاروی زیر علم جنبشهای اجتماعی تکثّرگرا سینه میزند. از طرف دیگر ایگلتون به کنشهای اصلاحطلبانهی اتّحادیهیی دل بسته، در حالی که متیک «سلب مالکیّت از سلبمالکیّتکنندگان» را در دستور کار قرار داده است. صدالبته که در نهایت این خود مردماند که باید با توجه به شرایط اقتصادی، جغرافیایی، سیاسی، فرهنگی و تاریخی خاصّ خود، در مورد راه برونرفت از بحران تصمیم بگیرند (یا آنکه با بیتفاوتی ظهور بحران بعدی را با تمام فجایعش انتظار بکشند)، امّا این سه دیدگاه متفاوت دستکم نشان میدهند که بر خلاف افسانههای رایج، مارکسیسم یک ایدئولوژی جزمی نیست و از قضا جریانهای اصلی آن، نقدهای جدیای بر یکدیگر دارند: از منظر هاروی میتوان ایگلتون و متیک را به سادهانگاری و یکسونگری متهّم کرد. در حالیکه از منظر ایگلتون، موضع متیک و هاروی «چپ افراطی» نام میگیرد و از منظر متیک این نقد به ایگلتون وارد است که نسبت به شرایط مادّی سرمایهداری موجود تجاهل میورزد؛ در حالیکه هاروی نیز عاملیّت طبقهی انقلابی را نادیده میگیرد. تا جایی که به وحدت نظریّه و عمل مربوط میشود، لاپوشانی کردن نقدهای متقابل به بهانهی ضرورت همراهی و همدلی، مهلکترین شیوهای است که یک خواننده میتواند در پیش گیرد. زیرا اگرچه در هوای گرگومیش همهی گربهها خاکستریاند، امّا دیر یا زود بالاخره خورشید درخشان بر تباهی این وحدت کاذب قضاوت خواهد کرد.
هاروی به خوبی از پس توصیف فرایند جهانیسازی سرمایه برمیآید – تمثیل او دربارهی جریانهای آبوهوایی یکی از گیراترین تصویرهایی است که تاکنون از حرکت جهانی سرمایه ترسیم شده است: هاروی استدلال میکند که درست همانند رابطهی توده هوای پرفشار با توده هوای کمفشار در دو منطقهی جغرافیایی متفاوت، خروش سیل ویرانگر سرمایه در یک منطقه ضرورتاً همراه است با خشکسالی و فقر در منطقهیی دیگر. برای مثال حجم عظیم سرمایهیی که امروز به سمت برزیل سرازیر شده و زندگی مردم آن کشور را مختل کرده است، بدون توجّه به کاهش سطح سرمایهگذاری در اروپا درکناپذیر باقی میماند. او برای مشخّص کردن این حرکت از اصطلاح «ساماندهی مکانی» استفاده میکند. به طور خلاصه ماجرا از این قرار است که به دلیل اشباع بازار رقابتی اروپا از سرمایهداران منفرد، فرصتهای سرمایهگذاری سودآور در این قاره به پایان رسیده است. به عبارت دیگر بازار اروپا نمیتواند سودی را که در چرخهی قبلی تولید شده است، در چرخهی بعدی به شکل سرمایه جذب خود کند. هاروی میگوید چنانچه سرمایه نتواند بر این محدودیّت غلبه کند، توانایی بازتولید خود را از دست داده و بحران فراگیر دامنگیرش میشود.
البته هاروی قائل به درکی پلورالیستی از بحران است و انواع گوناگونی از موانع و محدودیّتهای پیش پای سرمایه را توضیح میدهد. به طور خلاصه، از نظر هاروی، بازتولید موفّق نظام موجود مستلزم هماهنگی میان هفت کارحوزهی زیر است: فنآوریها و اشکال سازمانی، مناسبات اجتماعی، تمهیدات نهادی و اداری، فرایندهای تولید و کار، مناسبات با طبیعت، بازتولید زندگی روزانه و در نهایت برداشتهای ذهنی. چنانچه هماهنگی میان این هفت کارحوزه به هر طریقی به هم بخورد، نوع خاصّی از بحران پدیدار خواهد شد. در نگاه نخست چنین به نظر میرسد که درک چندجانبهی هاروی، میتواند به بحثهای بیپایان حول و حوش ماهیّت بحران سرمایهداری پایان دهد و انواع و اقسام استدلالات را دربارهی «کاهش سود به خاطر افزایش دستمزدها»، «کاهش سود به خاطر رقابت» و «کمبود مصرف» یک جا جمع کند. امّا واقعیّتش این است که هاروی به هنگام تحلیل پدیدههای مشخّص، بیش از آنکه به چارچوب تئوریک خویش وفادار بماند، پیدرپی وقایع تاریخی مختلف را با اصل «نبود فرصتهای مناسب برای سرمایهگذاری سودآور» توضیح میدهد، آن هم به گونهیی که گویی «اشباع» بازار از سرمایه ریشهی اصلی است.
هاروی میکوشد با استفاده از انگارهی اشباع، قانون توسعهی نامتناهی سرمایه را به چالش بکشد و محدودیّتهایی را نشان دهد که بر سر راه انباشت بیپایان به کمین نشستهاند. امّا این شکل از نقد، علیرغم تهوّر و صلابتاش میتواند مشکلاتی را برای دستگاه انتقادی او ایجاد کند: هاروی در اینجا، خواسته یا ناخواسته، همچون اقتصاددانان نوکلاسیک فرض میکند که اشباع بازار، در چرخهی سرمایه اختلال ایجاد میکند. این نظریه آشکارا ماهیّتی طبقاتی دارد و دیدگاه اقلیّتی را بیان میکند که مشکلشان قدرت خرید نیست؛ یعنی دیدگاه ابرثروتمندانی که سطح مصرفشان به هیچ مانعی جز محدودیّتهای نظام موجود برنمیخورد. نظریهی اشباع، مردمی را که قدرت خرید ناکافی دارند، نادیده میگیرد. در حالیکه اگر از زاویه این تودهها به موضوع نگاه کنیم، «نبود فرصتهای سرمایهگذاری سودآور» ناشی از آن است که مردمکارکن، به دلیل کاهش سطح حقیقی دستمزدها، توانایی خرید کالاهایی را که خود تولید کردهاند، ندارند. در نتیجه بازارها دچار کسادی شده و سود نیز به خطر میافتد. هر چند هاروی در ابتدای کتاب خویش به طور گذرا اشاره میکند که مشکل اصلی سرمایهداری امروز، ضعیفشدن کارگران است اما متأسفانه به هنگام تبیین بحران از این دیدگاه فاصله میگیرد.
باید اعتراف کرد که هاروی میتواند با زبانی سلیس و شفّاف، تأثیر فرایند گلوبالیزاسیون بر تودههای مردم را شرح دهد. او به خوبی آشکار میکند که ساماندهیهای مکانی و توسعه تکنولوژیهای ارتباطات جهانی، چگونه شرایط معیشتی طبقات کارکن را تحت فشار قرار داده است. اما متأسفانه برای پیمودن مسیر بالعکس، هرگز قدم از قدم برنمیدارد و از این موضوع سخن نمیگوید که مقاومتها و اعتراضات طبقهی کارگر، چه تأثیراتی بر سرمایهداری به منزلهی نظامی جهانی داشتهاند. واقعیّتش آن است که اگر مسیر حرکتهای سرمایه را در سراسر پهنهی گیتی دنبال کنیم، به روشنی خواهیم دید که ساماندهیهای مکانی چیزی نیستند جز فراری طولانی از دست طبقات نوین کارگر که سرمایه را در هر نقطهیی که بدان پای میگذارد، با خطر سقوط مواجه میکنند. کافی است برای روشن شدن این موضوع، به این واقعیّت توجه کنیم که صنایع خودروسازی چندملیّتی، از دهههای 1920 و 1930 تاکنون، هر بار که به مصاف یک جنبش افزایش دستمزد قدرتمند رفتهاند، جز فراربه مناطق توسعهنیافته و پناه بردن به دامان کودتاچیان چارهی دیگری نداشتهاند. مسیر این فرار را میتوان از آمریکای شمالی تا شیلی دنبال کرد تا سرانجام در چند سال آینده به مناطق آزاد تجاری ایران رسید. دیوید هاروی، به جای وفادار ماندن به طرح پلورالیستی خویش و به جای روشن کردن تضاد دیالکتیکی کار و سرمایه، این رابطه را به مثابهی رابطهیی یکطرفه در نظر میگیرد. با این حال غنای مفهومیاش که در اصطلاحاتی همچون ساماندهی مکانی، ساماندهی فنآورانه و ساماندهی تولید تجلّی مییابد، میتواند بنیاد تئوریک مناسبی را برای مطالعهی این تضاد فراهم بیاورد.
متأسفانه بیتوجّهی به نقش تاریخی پرولتاریا، چیزی نیست که در سطح تحلیلی باقی بماند، بلکه استراتژیهای هاروی برای مبارزات ضدسرمایهداری را نیز تحت تأثیر قرار میدهد. برای مثال هنگامی که مدّعی میشود که جنبشهای قرن بیستویکمی لاجرم شهری خواهند بود، این نکتهی ساده را از نظر دور میدارد که در عصر ما، دسترسی کارگران به خیابانهای اصلی به شدّت محدود شده است: از جغرافیادانی چون هاروی بعید است که متوجه این واقعیّت صاف و ساده نشود که امروزه کارخانهها با انواع و اقسام بهانههای زیستمحیطی به بیرون شهرها رانده شدهاند و در نتیجه کارگران نمیتوانند همچون قرن نوزدهم نقشی مؤثّر در جنبشهای شهری ایفا کنند. آیا نظریّهپرداز ما با این حکم آمرانه مبنی بر تمرکز بر جنبشهای شهری، به سادگی کارگران را از اعتراضاتبیرون نمیراند و سرنوشت جنبش را دودستی به دامان طبقهی متوسّط نمیافکند؟ منظورم در اینجا فقط اعتراض به این امر نیست که هاروی با مانور دادن روی جلد دوّم کاپیتال، حرکت نظاممند دیالکتیک را زایل میسازد و اهمیّت جلد نخست را از نظر دور میدارد. بلکه منظورم بیشتر این است که او با تمرکز بر خصوصیّت فضا-مکانی سرمایه، اهمیّت فرایند تولید صنعتی را نادیده میگیرد. آن هم در حالی که بنا به اعتراف خودش، گسترش مکانی-فضایی ویژگی متمایز سرمایه نیست، بلکه میتوان آن را در تمامی تمدّنهای پیشاسرمایهداری نیز بازیافت. بیدلیل نبود که مارکس جلد یکم کتاب کاپیتال را به مناسبات تولید کالایی اختصاص داد. زیرا فقط در فرایند تولید صنعتی است که میتوانیم به ویژگیهای خاص سرمایهداری دست یازیم. اگر بخواهیم کارمان را از جایی دیگر(مثلاً با معماریهای غولآسای شهری) بیاغازیم، در نهایت نخواهیم توانست تفاوتهای قاهرهی امروز را از مصر عهد فراعنه به درستی بازشناسیم.
شاید بیدلیل نیست که هاروی به سادگی، گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم را با گذار از فئودالیسم به سرمایهداری یکسان میشمارد. از نظر او هر دو گذار نمایانگر تکامل هفت کارحوزهی مذکورند. این ادّعا در حالی صورت میگیرد که نابودی فئودالیسم به دست بورژوازی نوظهور، بیرون از حوزهی مناسبات استثماری دهقان و فئودال رخ داد. بنابراین منطق گذار توسّط خود جامعهی فئودالی شکل نگرفت. در مقابل، سوسیالیسم فقط با دگرگونی مناسبات بیگانهی کار و سرمایه تحقق مییابد و از اینرو منطق حاکم بر آن نیز زمین تا آسمان با منطق نابودی اقتصاد طبیعی تفاوت خواهد داشت. متأسّفانه هاروی در این رابطه بیش از حد لندلند میکند و در عین طرح حملات جانانه به سرمایهداری، تأکید بر دگرگونی فرایند تولید را سادهانگارانه مینامد. اینجاست که تأکید وی بر کارحوزههایی چون برداشتهای ذهنی و امور فرهنگی طنینانداز شعارهای مستبدانهیی میشود که به جای تغییر شرایط مادّی، فقط از پرولتاریا میخواستند که به آرمان (دستنایافتنی) سوسیالیسم وفادار بماند. این قبیل شعارها، با چشم فروبستن بر تناقضات ساختاری شرایط مادی تولید، فرض میکردند که میتوان این شرایط را به صورت بیواسطه و بیمیانجی برای ساختن سوسیالیسم مورد استفاده قرار داد. نتیجه این شد که علیرغم همهی تلاشهای صادقانه برای ارتقای سطح فرهنگی مردم و توزیع عادلانهی ثروت اجتماعی، یا در مواجهه با بحران ساختاری سرمایه فروپاشیدند (اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی) و یا به دامان سرمایهداری درغلتیدند (جمهوری خلق چین).
ساختار نظام سرمایه را نمیتوان با حکم حکومتی دگرگون کرد. یک مثال خوب در این مورد، پروژههای شهرسازی کرهجنوبی است که خود هاروی روایتی یأسآور از مشارکت در آن را در کتابش آورده است. دگرگونی ساختار سرمایه مستلزم دگرگونی مناسبات تولید از خلال کنش آگاهانهی تودههای کارگر است. به همین خاطر نباید به شعارهای فوقالعاده خطرناکی تن در داد که این پروژه را سادهانگارانه میخوانند. بدون الغای قانون ارزش سرمایه، همهی اصلاحات تاکنونی در چشمبههمزدنی به بازگشت استبداد سرمایه منجر خواهند شد. بدبختانه هاروی نمیتواند معمّای بازگشت سرمایه پس از انقلابهای پیروزمند سوسیالیستی را حل کند و چرایی گذار چین به سرمایهداری را در هالهیی از ابهام نگاه میدارد؛ آن هم در حالی که عنوان کتابش، انتظار تشریح چنین مسائلی را در خواننده برمیانگیزد.
با همهی این تفاسیر، همانطور که قبلاً گفته شد، کتاب هاروی میتواند چارچوب مفهومی غنییی را مهیّا کند که امروز بیش از هر زمان دیگری بدان نیاز داریم. تحلیلهای هاروی میتوانند شکلهای مختلفی را بر ما آشکار کنند که سرمایه در هر منطقهی جغرافیایی خاص در قالب آن ظاهر میشود: در آفریقا در قالب آپارتاید نژادی، در اروپا در قالب تضییع حقوق مهاجران، در ایالات متحده در قالب مالیسازی و در منطقهیی دیگر در قالب آپارتاید جنسی. در این شرایط جنبش جهانی ضدسرمایهداری نیز به ناگزیر متکثّر خواهد بود و در هر منطقه، به شکلی خاص پدیدار میشود: جنبش سیاهان، جنبش مهاجران، جنبشهای محیطزیستی، جنبش زنان و ... مهم این است که این جنبشهای گونهگون جذب صفوف طبقات حاکم نشوند، بلکه بکوشند با ایجاد همبستگی جهانی، نظام سرمایه را ملغی کنند.
نقد تکثرگرایی هاروی نباید به ستایش از احکام جزمییی بیانجامد که خود را به مثابهی الگویی ازلی ابدی بر همهی شرایط ممکن تحمیل میکنند؛ بلکه باید دیکتاتورییی را برملا کند که در بن «تکثرگرایی» طبقات استثمارگر نهفته است. تا جایی که به انگارهی «خودرهاسازی طبقهی جهانشمول پرولتاریا» برمیگردد، دیوید هاروی از یکسو و مارکسیستهای جزمگرا از سوی دیگر، هر دو مرتکب اشتباهی واحد میشوند: هر دو طرف به جای حلّ معمّای سرمایه، یعنی به جای تشریح چگونگی تکامل تاریخی طبقهی جهانی کارگر، صرفاً صورت خود این معمّا را دگرگون ساخته و آن را به معمّای مالکیّت و یا معمّای بازار تبدیل کردهاند. این در حالی است که به قول هگل، هر معمّای درستی پاسخش را هم در خود نهفته دارد.یک نمونهی خوب از پاسخ به معمّای سرمایه کتاب نیروهای کار نوشتهی بورلی سیلور است که از قضا وامدار مفاهیمی است که توسّط هاروی ساخته و پرداخته شدهاند.این کتاب که اخیراً با ترجمه سوسن صالحی در ایران چاپ شده، توانسته هاروی را به شکلی درخشان در جایگاهی قرار دهد که جنبشهای اجتماعی بیش از هر زمان دیگری نیازمندش هستند.