33 تز در باب وضعیت جهان پس از جنگ دوم
*یادداشت مترجم: متن حاضر را باید تماماً در ظرف زمانی نگارش آن مورد نظر قرار داد. سال 1947: دو سال پس از پایان جنگ جهانی دوم و شکست فاشیسم هیتلری و قدرت یابی فزایندة شوروی و تقویت پندارهای «ظهور جامعة آتی کمونیستی» از دل «سوسیالیسم واقعاً موجود» در قالب سوسیالیسم دولتی شوروی. مارکوزه این تزها را با چنان قطعیتی نسبت به آیندة سوسیالیستی جهان نگاشته که امروزه حتی خوش باورترین طرفداران سوسیالیسم هم به چنین نحوی دَم از آن نمی زنند. دفاع شدید او از «اردوگاه شوروی»، نقد رادیکال احزاب کمونیستی پس از جنگ دوم، و ارائة راهکارهایی برای براندازی رادیکال نظام سرمایه داری از جمله ویژگی های متن پیش روست. این تزها همان طور که در یادداشت ویراستار مجموعه نیز ذکر شده، نه در آرشیو آثار مارکوز بلکه در آرشیو ماکس هورکهایمر پیدا شده اند و نام مشخصی ندارند، اما ویراستار جلد نخست مجموعه آثار مارکوزه، داگلاس کلنر، نام «33 تز» را بری آن ها برگزیده و ما نیز عنوان «33 تز در باب وضعیت جهان پس از جنگ دوم» را برای آن انتخاب کردیم.
*یادداشت ویراستار: این دست نوشته ای که آن را «33 تز» می نامم، بدون عنوان مشخصی در آرشیو ماکس هورکهایمر یافت شده و در گوشة بالا سمت راست آن با دست نوشته شده «هربرت مارکوزه، فوریه 1947». در مرکز صفحه نوشته شده «بخش نخست». این دست نوشته شامل 33 تز در باب وضعیت کنونی جهان می-شود که قرار بود به عنوان مقدمه ای برای آغاز به کار مجددِ احتمالی مجلة موسسة تحقیقات اجتماعی به کار رود. هر چند نامة 17 اکتبر 1947 به هورکهایمر نشان می دهد که مارکوزه در حال کار بر روی تزهاست، اما این دست نوشته در آرشیو خود مارکوزه پیدا نشده است. از این رو، ما پیش نویس فوریة 1947 را که در آرشیو هورکهایمر یافت شده، منتشر می کنیم. با تشکر از گانزلین اشمید نوئر به خاطر در دسترس قرار دادن این سند.
1.پس از شکست نظامی فاشیسم هیتلری (که شکل نارس و منزوی تجدید سازمان سرمایه دارانه بود)، جهان به دو اردوگاه نئوفاشیست و شوروی تقسیم می شود. آنچه همچنان از اَشکال لیبرال-دموکرات باقی می ماند، میان این دو اردوگاه لِه یا توسط آن ها جذب خواهد شد. دولت/وضعیت هایی که در آن، طبقة حاکم پیشین از نظر اقتصادی و سیاسی از جنگ جان سالم به در برده اند، در آینده ای قابل پیش بینی فاشیست خواهند شد، در حالی که سایرین به اردوگاه شوروی خواهند پیوست.
2.جوامع نئوفاشیست و شوروی دشمنان اقتصادی و طبقاتی یکدیگرند و میان آن ها احتمال جنگ می رود. اما هر دوی آن ها، در اَشکال بنیادی سلطة خود، ضد-انقلابی و خصم توسعة سوسیالیستی اند. جنگ ممکن است دولت شوروی را مجبور به اتخاذ «مسیر» جدید و رادیکال تری نماید. این نوع تغییرْ سطحی و منوط به ابطال خواهد بود؛ اگر این تغییر موفقیت آمیز باشد، افزایش قدرت عظیم دولت شوروی آن را خنثی خواهد کرد.
3.تحت این شرایط تنها یک بدیل برای نظریة انقلابی وجود دارد: نقد بی رحمانه و ناپوشیدة هر دو نظام و طرفداری سازش ناپذیر از نظریة ارتدوکس مارکسیستی علیه هر دوی آن ها. چنین موضعی در برابر واقعیت سیاسیْ فاقد قدرت، انتزاعی و غیر-سیاسی خواهد بود، اما هنگامی که واقعیت سیاسی به مثابة یک کلْ نادرست است، شاید تنها حقیقت سیاسی، موضع غیر-سیاسی باشد.
4.امکان تحقق یابی سیاسی فی نفسه بخشی از نظریة مارکسیستی است. طبقة کارگر و کنش سیاسی آن و مناسبات طبقاتی متغیر (در سطح ملی و بین المللی)، تا مشخص کردن پیشرفت مفهومی نظریه ادامه می یابند، زیرا به نوبة خود توسط نظریه تعیین می شوند- نه به وسیلة نظریة بدون کنش، بلکه به واسطة چیزی که «توده-ها را تصرف می کند». تحقق یابی نه یک معیار است و نه محتوای حقیقت مارکسیستی، بلکه امکان ناپذیری تاریخی تحقق یابی با خود آن، تلفیق ناپذیر است.
5. موضعی که در تز سوم به آن اشاره کردیم، امکان ناپذیری تاریخی تحقق یابی آن را عنوان می کند. خارج از اردوگاه شوروی هیچ جنبش کارگری یی وجود ندارد که «بتواند انقلاب کند». سوسیال دموکرات ها در عوض آنکه از تعدادشان کم شود، بیشتر شده اند. گروه های تروتسکیستی اختلاف پیدا کرده و ناتوانند. (امروز) احزاب کمونیست میل و رغبتی ندارند، و از این رو نه تنها قادر به انقلاب نیستند، بلکه تنها سازماندهی طبقاتی ضد-سرمایه داری پرولتاریا هستند و بنابراین تنها مبنای ممکن برای انقلاب. با این وجود، احزاب کمونیست در عین حال ابزارهای سیاست های شوروی اند و بدین لحاظ (اکنون) خصم انقلابند. مسئلة اصلی اتحاد درون نیروهای بالقوه قادر به انقلابِ احزاب کمونیست با سایر دشمنان انقلاب است.
6. وابستگی مطلق احزاب کمونیست به سیاست های شوروی فی نفسه پیامد مناسبات طبقاتی تغییریافته و تجدید سازمان سرمایه داری است. فاشیسم به عنوان شکل مدرن دیکتاتوری طبقاتی سرمایه، به طور کامل شرایط استراتژی انقلابی را تغییر داده است. سرمایه (نه صرفاً در دولت های فاشیست) سازوبرگی تروریستی با چنان قدرت چشمگیر و حضوری همه جایی ایجاد کرده است که سلاح های سنتی مبارزة طبقاتی پرولتاریا در برابر آن فاقد قدرت می نماید. تکنولوژی نوین جنگ و انحصارطلبی شدید آن و تخصص، مسلّح کردن مردم را تبدیل به کاری بیهوده می کند. همسان پنداری آشکار دولت با اقتصاد و ادغام یگانگی بوروکراسی درون دولت، هر دو علیه اعتصاب های سیاسی به ویژه اعتصاب عمومی- که شاید تنها سلاح در برابر سرمایة فاشیستی شده باشد، جریان می یابند. چنین تحولی منجر به این واقعیت مسلّم شده که تنها راه ممکن برای مخالفت موفقیت آمیز با سازوبرگ نظامی-سیاسی عظیم سرمایه، ساختن و به کار بستن دست کم ضد-آپاراتوس های نظامی و سیاسیِ دارای قدرت یکسان است که در آن ها، استراتژی سنتی انقلابی مهار می شود. اتحاد شوروی به مثابة این نوع ضد-آپاراتوس به چشم خواهد آمد.
7. این مسئله که آیا حاکمان در شوروی همچنان طرفدار انقلاب می مانند یا نه، در بافتار بحث ما اهمیت چندانی ندارد. بحث خود را ادامه می دهیم حتی اگر پنداشته شده باشد که دیگر پیوندی ذهنی میان قدرت شوروی و انقلاب وجود نداشته باشد. همان طور که گفته شد، قدرت شوروی به صورت ناگزیر مجبور خواهد بود که وارد نزاعی بیش از پیش خشم آمیز با دولت های سرمایه دار شود- ولو آنکه آن ها بازنماگر یا دنبال کنندة منافع ملی باشند. اتحاد شوروی خطرناک ترین و وسوسه انگیزترین ابژة سیاست های امپریالیستی سرمایه و از این لحاظ، دشمنی مفروض خواهد بود که دیر یا زود مجبور به جنگیدن می شود. تقابل مشترک علیه سرمایه، در آینده مبنایی برای اتحاد مجدد انقلاب و رژیم شوروی خواهد شد- درست همان طور که اتحاد کنونی سرمایه داری و رژیم شوروی، پایه و اساس جدایی انقلاب و حکومت شوروی است.
8. توجیه جبهة کمونیستی مبنی بر اینکه آموزش در سیاست های ضد-انقلابی و ملی، طبقة کارگر را به شکل نومیدکننده ای ناتوان به انقلاب می سازد- ولو آنکه «تاکتیک ها»یی صرف باشند، قابل نقد است. این توجیه «منافع مقرره ای» ایجاد می کند که پویایی خاص خود را دارند و تاکتیک های خاصی ایجاب می نماید. چنین توجیهی، آگاهی طبقاتی را تضعیف و تسلیم شدن به سرمایة ملی را تقویت می کند، اتحاد اقتصاد و سیاست را نقض کرده و مناسبات طبقاتی را تحت قواعد سیاسی می گنجاند.
9. انکار توجیه سیاسی پیروی استراتژی انقلابی از رژیم شوروی تنها نخستین گام در جهت بازگرداندن مسائل به حیطة واقعی آن ها یعنی مناسبات طبقاتی حقیقی است. جبهة کمونیستی پشت توجیه سیاسی اش در مورد این مناسبات پنهان می شود: این نُمود و پیامد تغییری ساختاری درون طبقة کارگر و رابطة آن با سایر طبقات است. دگرگونی شکل سلطة سرمایه نیز (که توجیه سیاسی جبهة کمونیستی بر مبنای آن بنا شده) باید بر حسب این تغییر ساختاری فهمیده شود.
10. تغییر ساختاری آشکارترین نُمود خود را در این واقعیت مسلّم یافته است که سوسیال دموکراسی پیروزمندانه از فاشیسم (که قدرت گیری اش را تسهیل کرده بود) نجات یافته و اینکه یک بار دیگر کل جنبش کارگری سازمان یافته بیرون از احزاب کمونیست را به خود اختصاص داده است. نیز اینکه احزاب کمونیست فی نفسه بیشتر سوسیال دموکرات می شوند و تا کنون هیچ جنبش کارگری انقلابی یی از فروپاشی فاشیسم هیتلری پدیدار نشده است. از این رو، سوسیال دموکراسی به نظر نُمود قابل قبولی از جنبش کارگری غیر-کمونیست است. سوسیال دموکراسی نه تنها خود را رادیکالیزه نکرده، بلکه در عوض اساساً از سیاست های پیشا-فاشیستی تعاون طبقاتی اش پیروی کرده است. جنبش کارگری غیر-کمونیستی (در معنای عینی) جنبش کارگری سوداگرمنش (bourgeoisified) است و آرای کارگران علیه احزاب کمونیست آرایی علیه انقلاب است، نه صرفاً علیه رژیم شوروی.
11. سوداگرمنشی (bourgeoisification) یا صلح و آشتیِ بخش عظیمی از طبقة کارگر با سرمایه داری را نمی-توان از طریق اشاره به «اشرافیت کارگری» (در حال رشد) توضیح داد. اشرافیت کارگری و عواملی که آن را ممکن می سازند، یقیناً نقش بسزایی در تحول سوسیال دموکراسی ایفا کرده اند، با این حال عمق و عرض سوداگرمنشی ورای سطح اشرافیت کارگران گام می گذارد. در آلمان و فرانسه حاملان سوداگرمنشی در دورة پسا-فاشیستی به هیچ وجه مبلغّان اشرافیت کارگران نیستند. عمق و عرض سوداگرمنشی را نمی توان با سلطة بوروکراسی بر سازوبرگ سازمانی (حزب و اتحادیه ها) تبیین کرد. فاشیسم از شر سازوبرگ سازمانی خلاصی یافت و با این حال خلأیی که فاشیسم را نابود ساخت هنوز توسط یک جنبش متقابل پر نشده است، مگر آنکه همین بوروکراسی مشابه مجدداً قدرت یابد.
12. یکی از ضروری ترین وظایف نظریه بررسی دقیق سوداگرمنشی در تمام جلوه های آن است. اگر بخواهیم یک بار دیگر تأکید کنیم: سوداگرمنشی باید به عنوان یک پدیدة طبقاتی عینی در نظر گرفته شود، نه به منزلة تمایل ناکافی سوسیال دموکرات ها برای انقلاب یا آگاهی بورژوایی شان، بلکه بیشتر به مثابة ادغام اقتصادی و سیاسی بخش اعظمی از طبقة کارگر درون نظام سرمایه، به نشانة تغییر در ساختار استثمار. مبنای این بررسی دقیق را می توان در ارجاعات مارکس به سود مازاد (surplus profit) و موقعیت انحصارطلبانة تولیدکنندگان و حیطه های تولید معیّن یافت. توسعه از یک سو منجر به پیوند مستقیم دولت با سرمایه می شود و از سوی دیگر، منجر به نظارت اداری-دولتی استثمار که موجب جایگزینی قرارداد کار آزاد با تقیید قراردادهای جمعی عمومی می گردد. این عوامل محدوده هایی را تعیین می کنند که در آن ها ادغام اقتصادی طبقة کارگر ادامه می-یابد. با علم بر این، سهم (کمّی و کیفی) طبقة کارگر از تولید اجتماعی تا حدی افزایش می یابد که مقابله با سرمایه تبدیل به تعاونی گسترده می شود.
13. در ظرف این تحول یکسان، وزن کامل استثمار به گردن گروه هایی می افتد که موقعیتی حاشیه ای یا بیگانه درون جامعه اشغال می کنند، «بیگانگانی» که از نقش ادغام شدة طبقة کارگر و همبستگی آن محروم شده اند، یا در حادترین حالت، همان «دشمنان». آن ها کارگران «سازمان نیافته»، «غیرماهر»، کشاورز، مهاجر، اقلیت ها، مستعمره نشینان و نیمه مستعمره نشینان، زندانیان و غیره هستند. در اینجا جنگ را باید به عنوان عنصر ضروری فرآیند سرمایه داری به مثابة یک کل در نظر گرفت؛ بازتولید چپاول گرایانة سرمایة انحصاری از طریق غارت کشورهای تسخیرشده و پرولتاریای آن ها؛ یعنی ایجاد تمرکزهای خارجی به استثمار اضافی و فقیرسازی مطلق. این واقعیت مسلّم که غارت چپاول گرایانه از پیشرفته ترین تکنولوژی مدرن استفاده می کند و علیه کشورهای سرمایه دار بسیار پیشرفته دست به شورش می زند، نیروی سرمایة انحصاری و وضعیت پیروزمندانة آن را تا حد پیش از این بی سابقه ای تقویت می نماید.
14. همسان پنداری اقتصادی و سیاسیِ بخش ادغام شدة کارگران با دولت سرمایه داری توأم با ادغام و این-همانی «فرهنگیِ» نه چندان تأثیرگذاری است. هر چند به صورت ناکافی، تز مشروعیت جامعة موجود که به هر ترتیب کل را حفظ می کند و فراهم می آورد، باید در تمامی حیطه های حیات اجتماعی و فردی به کار بسته شود. اعتبار این تز را ابطال آشکار مخالفان آن در گسترش انقلاب روسیه اثبات می کند. این واقعیت مسلّم که نخستین انقلاب سوسیالیستی موفقیت آمیز هنوز به جامعه ای آزادتر و خوشنودتر منجر نشده کمک بی حد و اندازه ای به صلح و آشتی با سرمایه داری کرده و به طور عینی انقلاب را بی اعتبار نموده است. این تحولات موجب شده اند که جامعة موجود با نمودی جدید ظاهر شود و جامعة موجود پی به این امر برده که چگونه از این تحولات به نفع خود استفاده کند.
15. پدیدة این همانی فرهنگی می طلبد که مسئلة «پیوند فرهنگی» (Kitt) را در بنیادی گسترده تر مورد بحث قرار دهیم. در اینجا یکی از مهم ترین عوامل مورد نظر هم سطح کردن نیروهای آوانگارد-اپوزیسیون پیشین با دستگاه فرهنگی سرمایه داری انحصارطلب است (دگرگونی و کاربرد روانکاوی، هنر مدرن، سکسوالیته و غیره در اثر و فرآیند سرگرمی). مهم ترین تأثیرات «پیوند فرهنگی» درون طبقة کارگر را باید مورد بررسی قرار داد: «مدیریت علمی»، عقلانی سازی، تمایل کارگر به بهره روی فزونی یافته (و به همراه آن، در تشدید استثمار) و تقویت احساسات ناسیونالیستی.
16. استراتژی کمونیستی دیکتاتوری حزبی پاسخی است به سوداگرمنشی طبقة کارگر. اگر تنها طبقة کارگر است که می تواند انقلاب کند، طبقه ای که با این حال به واسطة ادغامش در نظام سرمایه از رسالت خود بیگانه شده است، آنگاه انقلاب، دیکتاتوری «آوانگاردها»ی انقلابی را بر طبقة ادغام شدة کارگر پیش فرض خود می-گیرد. این امر طبقة کارگر را تبدیل به ابژة انقلاب می کند، ابژه ای که می تواند در قالب یک سوژه، تنها از طریق دستکاری و سازماندهی حزبی گسترش یابد. دیکتاتوری کمونیستی بر پرولتاریا نخستین گام در جهت دیکتاتوری پرولتاریا می شود.
17. تنها بدیل ممکن، واژگونی سوداگرمنشی و تلاشیِ ادغامی خواهد بود که تناقضات آشکار سرمایه داری موجب آن شده است، واژگونی یی که لزوماً بنیان اقتصادی یی را تضعیف می کند که سرمایه بر مبنای آن، از ادغام ]سایر گروه ها[ محافظت می نماید. اما در بحران های آتی، سرمایه به عنوان چیزی فاشیستی شده یا مجدداً سرمایة فاشیستی پدیدار خواهد شد: در بالاترین نقطة آن، طبقة کارگر در آمریکا تقریباً تا حد زیادی بی قدرت شده، سازماندهی اش مخدوش گشته، و سازوبرگ های نظامی و پلیسی در همه جا حضور پیدا کرده اند. اگر انگلستان تحولی مستقل داشته باشد، آنگاه اتحادیة کارگری ضد-انقلابیِ سوسیالیسم دست به ایجاد جامعة طبقه متوسطی خواهد زد که حتی سوداگرمنشی را کامل تر خواهد نمود. فرانسه همچنان امکان توسعه در هر یک از سه شکل پیش رو را دارد: شکل فاشیستی، اتحادیة کارگری سوسیالیستی، یا شکل شوروی. آلمان هم در آیندة نزدیک به عنوان هدف این سه نیرو، منکوب خواهند ماند. تناقضات در حال گسترش سرمایه داری در جهت فاشیسم یا سوسیالیسم دولتی ضد-انقلابی، نه به سمت انقلاب، میل می کند.
17. الف. سوسیالیسم اتحادیة کارگری حاکم در انگلستان (و نسخة در حال ظهور آن در آلمان) هنوز سوسیالیسم دولتی نیست. اجتماعی کردن های ناقص که در وهلة نخست به سبب دلایل «اقتصادی» (بهره وری افزایش یافته، عقلانی سازی، توانایی رقابت، تمرکز مدیریت) یا به عنوان مجازات سیاسی انجام شده اند، جایگاه های حساس سرمایه (صنعت فولاد و آهن، صنایع شیمیایی در انگلستان) را دست نخورده باقی گذاشته اند. مرحلة سوسیالیسم دولتی حاصل نمی شود مگر دولت کنترل صنعت را به مثابة یک کل در دست گرفته و آن را قانونی کرده باشد و مالکیت را از چنگ سرمایة خصوصی به در آورده باشد. این کار را دولت یا حاکمیت باید انجام دهد، نه تولیدکنندگان متحّد یا طبقة کارگر.
18. گرایش جامعوی (societal) سوسیالیسم دولتی، ضد-انقلابی است. قدرت مشرف بر ابزارهای تولید به دولت واگذار شده، دولتی که این قدرت را به واسطة به کارگیری کار مزدی اِعمال می کند. دولت همچنین نقش مدیریت سرمایه را به مثابة یک کل («Gesamtkapitalisten») بر عهده گرفته است. تولیدکنندگان بی واسطه، تولید (و همراه با آن فرجام شان را) بیش از آنچه در نظام سرمایه داری لیبرال-دموکرات کنترل می کنند، تحت کنترل ندارند. آن تولیدکنندگان تحت انقیاد ابزارهای تولید باقی خواهند ماند. استیلای انسان ها به میانجی ابزارهای تولید همچنان ادامه خواهد یافت. سود جهان شمول که اقتصاد برنامه ریزی شده برای آن طراحی و اجرا می شود، سازوبرگ کنونی تولید، شکل موجود تقسیم کار اجتماعی (ملی و بین المللی) و نیازهای اجتماعی حال حاضر است. این موارد به صورت بنیادی تغییر نیافته اند: چنین پنداشته می شود که تغییر تدریجاً به عنوان پیامد برنامه ریزی به وجود می آید. با این وجود، سوسیالیسم دولتی به همین نحو پایه و اساس جامعة طبقاتی را حفظ می کند. الغای طبقات، و گذار به یک جامعة آزاد تغییر را پیش فرض قرار می دهد، تغییری که سوسیالیسم دولتی آن را غایت خود می شمارد. تفاوت در زمان ]این تغییر[، دلالت بر تفاوتی کیفی دارد.
19. آپاراتوس تولید که تحت لوای سرمایه داری تحول یافت، و کار مزدی آن را درون شکل کنونی تقسیم کار به پیش برد، اَشکال موجود آگاهی و نیازها را تداوم می بخشد. آپاراتوس تولید، سلطه و استثمار را نیز تداوم می دهد، حتی در زمانی که کنترل آپاراتوس به دست دولت می افتد، یعنی به دست امر جهان شمول که فی نفسه نمونه ای از سلطه و استثمار است. پیش از انقلاب، امر جهان شمول نمی تواند عامل مهمی در سوسیالیسم باشد: سلطة امر جهان شمول آزادتر و لزوماً عقلانی تر از سلطة سرمایه نیست. سوسیالیسم به معنای یک امر جهان-شمول متعیّن است: چیزی متعلق به اشخاص آزاد. تا زمانی که جامعة سوسیالیستی توسعه یافته تحقق یابد، امر جهان شمول تنها می تواند شکل سلطة طبقة کارگر انقلابی را به خود بگیرد، زیرا فقط این طبقه می تواند تمامی طبقات را نفی کند و فقط آن است که قدرت حقیقی الغای مناسبات موجود تولید و کل آپاراتوس متناظر با آن را در اختیار دارد. نخستین هدف دیکتاتوری کمونیستی بر پرولتاریا (نگاه کنید به تز 16) باید تحویل دادن آپاراتوس تولید به خود پرولتاریا باشد: یعنی جمهوری شوراها.
20. این هدف و تمامی سیاست های متناظر با آن، امروزه جزء برنامة هیچ یک از احزاب کمونیست نیست. این غایت با سوسیال-دموکراسی سازش پذیر نیست. در وضعیت حاضر این هدف تنها به منزلة نظریة محض به پیش می رود. این جدایی نظریه و عمل، خواستة خود عمل است و متمایل به آن باقی می ماند. به بیان دیگر، نظریه به گونه ای سلبی با هیچ گروه یا منظومة غیر-کمونیستی یی هم پیمان نمی شود. احزاب کمونیست تنها نیروی ضد-فاشیست هستند و می مانند. نکوهش آن احزاب کاملاً باید به صورت نظری باشد. می دانیم که تحقق یابی نظریه تنها از طریق احزاب کمونیست ممکن است و اینکه این امر نیازمند کمک از جانب اتحاد شوروی است. این آگاهی باید در تمام مفاهیم آن گنجانده شود. علاوه بر این: در تمامی مفاهیم آن، نکوهش نئو-فاشیسم و سوسیال دموکراسی باید بیش از تقبیح سیاست های کمونیستی انجام شود. آزادی دموکراسی بورژوایی بهتر از انضباط خشک تمام و کمال است، اما این آزادی به معنای واقعی کلمه از دهه ها استثمار طولانی مدت حاصل آمده و آزادی سوسیالیستی را به تأخیر انداخته است.
21. نظریه فی نفسه با دو رسالت اصلی مواجه می شود: تجزیه و تحلیل سوداگرمنشی (تزهای 12 تا 15) و برساختن سوسیالیسم. دلایلی که مارکس را بر آن داشت تا این نوع برساخت را نادیده بگیرد، باید در پرتو آسیبی که توسط برساخت های کاذب و نیمه -سوسیالیستی ایجاد شد، مجدداً مورد ملاحظه قرار گیرند. برساختن سوسیالیسم با کار بازاندیشی نظریة دومرحله ای یا تفاوت میان سوسیالیسم و کمونیسم که امروزه نقل محافل است، مواجه می گردد. این نظریه فی نفسه به عنوان تلاش در جهت وارد کردن این پدیده درون ادراک اصلی و رهانیدن ادراک از آن، به دوران سوداگرمنشی و سوسیال دموکراسی تعلق دارد. نظریه پیش-فرض می گیرد که جامعة سوسیالیستی از جامعة سرمایه داری «پدید» خواهد آمد و اینکه جامعة سرمایه داری مسیر خود را به سمت سوسیالیسم تغییر خواهد داد. نظریه در مرحلة نخست، تداوم وابسته سازی کار به تقسیم کار، استمرار کار مزدی و سلطة آپاراتوس تولید را می پذیرد. این نظریه متمایل به ضرورت پیشرفت تکنولوژیکی باقی می ماند و می تواند این دیدگاه خطرناک را تقویت کند که با توجه به توسعة نیروهای تولید و کارآمدی آن ها، سوسیالیسم یک سرمایه داری تشدیدشده باشد و اینکه جامعة سوسیالیستی مجبور به «پیشی گرفتن از» سرمایه داری شود.
22. نظریة دومرحله ای، توجیه تاریخی را در جنگ اتحاد شوروی علیه جهان سرمایه داری مجاور، و در ضرورت «برساختن سوسیالیسم در یک کشور» یافت. نظریة دومرحله ای عدم وجود سوسیالیسم در این وضعیت را توجیه می نماید. ورای این قضیه، نظریة دومرحله ای نادرست خواهد بود. این نظریه با قبول عقلانیت سرمایه داری، سلاح های جامعة قدیم را علیه جامعة جدید بسیج می کند؛ سرمایه داری دارای تکنولوژی و ثروت (تکنولوژیک) عظیم تری است؛ این بنیان اجازه می دهد تا سرمایه داری بگذارد مردم بهتر زندگی کنند. جامعة سوسیالیستی تنها هنگامی می تواند این کار را تقلید کند و به نحو بهتری انجام دهد که از آزمون هزینه-بردار الغای سلطه اجتناب کند و توسعة سرمایه دارانة تولید و بهره وری کار، یعنی وابسته سازی کار مزدی به آپاراتوس تولید را سرمشق قرار دهد و از آن پیشی بگیرد. اگر چیزها به همین منوال باشند، گذار به سوسیالیسم بی معنا می شود.
23. در برابر این امر، نظریة دومرحله ای تنها می تواند تغییر را در آینده پیش بینی کند. ارزش این کار هم برای کارگران اروپایی و آمریکایی در چنگ ایدئولوژی اتحادیة کارگری بسیار ناچیز است؛ پوزیتیویسم نیز در اینجا غلبه یافته است. هر چه «مرحلة اول» ]نظریة دومرحله ای[ بیشتر طول می کشد، ارزش و اعتبار آن کم تر می-شود. بسط مرحلة اول روحیة سازش و تطبیق با محیط در کارگران متأثر ایجاد می کند، کارگرانی که فی نفسه حامی استمرار «مرحلة اول» هستند و نابودکنندة امیال انقلابی اند. تحت این شرایط، پایان «مرحلة اول» و گذار به کمونیسم تنها به عنوان یک معجزه یا به منزلة اثر نیروهای بیرونی و خارجی نمایان می شود (نگاه کنید به تز 7).
24. برساختن سوسیالیسم باید تفاوت خود را از سرمایه داری در مرکز بحث قرار دهد، نه «پدیداری»اش از آن را. جامعة سوسیالیستی لازم است به عنوان نفی متعیّن جهان سرمایه داری نُمود یابد. این نفی نه ملی سازی ابزارهای تولید است، نه توسعة بهتر آن ها و نه معیار عالی تر از زیستن، بلکه الغای سلطه، استثمار و کار است.
25. اجتماعی کردن ابزارهای تولید، یعنی مدیریت آن ها به واسطة «تولیدکنندگان بی واسطه»، پیش شرط سوسیالیسم باقی می ماند. این نخستین ویژگی تمایزبخش آن است: در جایی که این اجتماعی کردن نادیده گرفته شود، هیچ جامعة سوسیالیستی ای در کار نخواهد بود. با این حال، ابزارهای تولید اجتماعی شده، همچنان ابزارهای تولید سرمایه داری اند: این ابزارها سلطه و استثمار عینیت یافته اند، نه صرفاً در معنای اقتصادی محض آن ها. چیزهایی که به واسطة آن ها تولید می شوند، نشان سرمایه داری را با خود دارند: نشان سرمایه-داری همچنین بر روی کالاهای مصرفی نقش می بندد. یک ماشین یقیناً یک ماشین است؛ فرآیند کار مزدی آن را در وهلة نخست تبدیل به سرمایه می کند. اما ابزارهای موجود تولید به مثابة سرمایه به نیازها، اندیشه ها و احساسات افراد شکل داده اند و بینش و محتوای آزادی آنان را تعیین کرده اند. بدین لحاظ، اجتماعی کردن نه بینش افراد را تغییر می دهد و نه محتوای آن را: اگر تولید بی وقفه ادامه یابد، آنچه پیش از دقیقة اجتماعی شدن نیز وجود داشته، بازتولید خواهد شد. نیازهای همیشگی به تأثیرگذاری بر شرایط جدید و ابزارهای اجتماعی-شدة تولید ادامه می دهند. اجتماعی کردن ابزارهای تولید تنها تا جایی تبدیل به سوسیالیسم می شود که روش تولید فی نفسه تبدیل به نفی همتای سرمایه دارانه اش گردد.
26. در وهلة نخست این امر شامل الغای کار مزدی می شود. مدیریت دولتی-بوروکراتیک ابزارهای تولید، منجر به توقف کار مزدی نمی شود. توقف کار مزدی حاصل نمی شود مگر آنکه خود تولیدکنندگان مستقیماً تولید خود را مدیریت کنند، به بیان دیگر، خودشان تعیین کنند که چه چیزهایی، به چه اندازه و برای چه مدت تولید می شوند. این گام تحت شرایط اقتصاد مدرن، محتملاً در حکم گذار به هرج و مرج و تجزیه است. و دقیقاً همین هرج و مرج و تجزیه به احتمال زیاد تنها راه درهم شکستن بازتولید سرمایه دارانه در سوسیالیسم است، بدین منظور که تعلیق یا حتی خلأیی ایجاد کند که در آن، تغییر نیازها، و پیدایش آزادی بتواند روی دهد. هرج و مرج گواه الغای سلطه خواهد بود و تجزیه، قدرت آپاراتوس تولید بر انسان ها را نابود خواهد کرد یا دست کم، به معنای بهترین فرصت برای نفی کلی جامعة طبقاتی خواهد بود.
27. هنگامی که کارگران، تولید را در دستان خود بگیرند (و دوباره خود را به صورت مستقیم تسلیم بوروکراسی نوین سلطه نکنند)، شاید نخست برده داری مزدورانه (wage slavery) را الغا کنند، یعنی از ساعات کاری بکاهند. همچنین می توانند تصمیم به تولید هر آن چیزی بگیرند که در موقعیت های گوناگون برای آن ها در درجة نخست اهمیت قرار دارد. این امر خود به خود منجر به فروپاشی اقتصاد ملی در شکل ادغام شدة آن می شود؛ آپاراتوس تولید نیز به بخش های مجزا تقسیم می گردد، و در بسیاری موارد ساختار تکنیکی ممکن است بی استفاده بماند. جنبشی واپس گرایانه آغاز خواهد شد که نه تنها اقتصاد ملی را از اقتصاد جهانی مجزا می کند، بلکه فقر و مصیبت به بار می آورد. اما فاجعه خبر از این می دهد که جامعة قدیم حقیقتاً از کار افتاده است؛ و گریزی از آن ندارد.
28. چنین تعبیر می شود که معنای این اتفاقات این است که جهش به سمت سوسیالیسم، جهش به طرف معیارهای فروتر زیستن به نسبت معیارهای کشورهای سرمایه دار است. جامعة سوسیالیستی در سطح تکنولوژیکِ «پیشرفته تری» از تمدن آغاز می شود. معیار آغازین جامعة سوسیالیستی، معیار تکنولوژیکی نیست- بلکه پیشرفت در تحقق آزادی تولیدکنندگان است که خود را در تغییر کیفی در نیازها نشان می دهد. ارادة معطوف به الغای سلطه و استثمار به عنوان ارادة معطوف به هرج و مرج پدیدار می شود.
29. آغاز سوسیالیسم در سطح «پیشرفته تری» از تمدن، به معنای «عقب ماندگی» نیست. این با آغاز جامعة شوروی در این واقعیت مسلّم تفاوت دارد که به تعویق انداختن پیشرفت، یک ضرورت اقتصادی نیست (که توسط سطح تکنیکی تولید تعیین شود)، بلکه عمل آزادیِ انقلابی است، یعنی وقفة آگاهانه در استمرار ]وضع موجود[. کارگرانْ آپاراتوس تولید و توزیع کنونی را نه کاملاً اما شاید تا حدی به تعلیق در می آورند و نابود می کنند. اگر پرولتاریا نتواند آپاراتوس دولتی را کاملاً «در دست بگیرد»، آنگاه چنین چیزی در مورد آپاراتوس تولید مدرن نیز صحت می یابد. ساختار آپاراتوس تولید مدرن، بوروکراسی تخصصی شده و متمایز را می طلبد که لزوماً تداوم بخش سلطه و تولید انبوهی است که ناگزیر منجر به یکدست سازی و دستکاری (انضباط سفت و سخت) می گردد.
30. مسئلة جلوگیری از ]ایجاد[ یک بوروکراسی دولتی-سوسیالیستی را باید به عنوان مسئله ای اقتصادی در نظر گرفت. خاستگاه های اجتماعی بوروکراسی در ساختار (تکنولوژیک) آپاراتوس تولید است؛ جداشدگی شکل دگرآیین (heteronomous) بوروکراسی، تغییر این ساختار اجتماعی را پیش فرض می گیرد. آموزش سوسیالیستی عمومی مسلماً نقش های تخصصی قابل جایگزینی یی را ایجاد می کند و از این رو، شکل دگرآیین بوروکراسی را نقض می نماید، اما این نوع آموزش در قالب بوروکراسی نهادینه شدة سلطه نمی تواند موفق شود. آموزش سوسیالیستی باید مقدّم بر بوروکراسی موجود باشد، نه اینکه جایگزین آن شود. چنین آموزشی تنها هنگامی امکان پذیر است که آپاراتوس تولیدی که به صورت خودمختار ساختار نیافته است، برای «آزمایش گری» به تولیدکنندگان تحویل داده شود. صلاحیت عقلانی یی که به این آزمایش گری منجر شده است، باید تحت کنترل مستقیم تولیدکنندگان باقی بماند.
31. تجزیة انقلابی آپاراتوس تولید سرمایه دارانه، سازمان های کارگران را نیز، که تبدیل به بخشی از این آپاراتوس شده اند، متلاشی خواهد کرد. اتحادیه های کارگری تنها سازمان های وضع موجود نیستند، بلکه همچنین سازمان های نگه دارندة وضع موجود در قالب اَشکال نوین سوسیالیسم دولتی و نظام شوروی هستند. منافع این اتحادیه ها محدود به عملکرد آپاراتوس تولیدی است که آن ها تبدیل به شریک (دست دوم) آن شده اند. اتحادیه ها ممکن است کارفرمایان را معاوضه کنند، اما آن ها نیازمند کارفرمایی هستند که در منافع شان به شکل هدایت فرمان بردارانة کارگران سازمان یافته، شریک شود.
32. در حالی که اتحادیه های کارگری در ساختار و سازمان سنتی خود بازنماگر نیروی خصم در برابر انقلابند، حزب سیاسی کارگران، سوژة ضروری انقلاب باقی می ماند. در برداشت مارکسیستی اصلی، حزب نقش تعیین کننده ای ایفا نمی کند. مارکس چنین می پنداشت که پرولتاریا خودش، بر مبنای آگاهی از منافع خود، به محض اینکه شرایط انقلابی پدیدار شوند، مجبور به کنش انقلابی می شود. علاوه بر این، سرمایه داری انحصارطلب شیوه ها و ابزارهای سطح بندی (gleichschalten) اقتصادی، سیاسی و فرهنگی اکثریت پرولتاریا را ایجاد کرده است (نگاه کنید به تزهای 12 تا 15). نفی این سطح بندی پیش از انقلاب، ناممکن است. امر توسعه، صحت برداشت لنینیستی از حزب پیشگام را به عنوان سوژة انقلاب تأیید کرده است. درست است که احزاب کمونیستِ امروز سوژة انقلاب نیستند، اما این امر هم صحت دارد که فقط آن ها می توانند تبدیل به آن سوژه شوند. تنها در نظریات احزاب کمونیستی است که خاطرة سنت انقلابی برقرار است، سنتی که می تواند یک بار دیگر تبدیل به خاطرة غایتی انقلابی شود؛ فقط وضعیت احزاب کمونیستی تا حدی خارج از جامعة سرمایه داری است که می تواند آن را مجدداً یک وضعیت انقلابی کند.
33. در این صورت، وظیفة سیاسی عبارت است از برساختن مجدد نظریة انقلابی درون احزاب کمونیستی و تلاش برای کنش متناسب با آن. اکنون این وظیفه ناممکن می نماید. اما شاید استقلال نسبی از قواعد شوروی که این وظیفه آن را می طلبد، به عنوان یک امکان در احزاب کمونیستی اروپا و آلمان غربی وجود داشته باشد.
منبع:
Marcuse, Herbert, (2005), Technology, War and Fascism, London and New York: Routledge, p.p 217-227