جیب پر باری ندارد کارگر
غیر غم، یاری ندارد کارگر
می نشیند دور میدان تا غروب
غیر از این کاری ندارد کارگر!
هر چه دارد در اتاقش چیده است
چون که انباری ندارد کارگر
کل اجناس اتاقش کهنه است
گرچه سمساری ندارد کارگر!
می خورد هر روز غم های جدید
شام تکراری ندارد کارگر!
کلبه و ویلا و حتی یک پلاژ
حومه ی ساری ندارد کارگر
وقت دفنش نیست عکس و تاج گل
مجلسش قاری ندارد کارگر
چند روزی می شود خوابیده است
قصد بیداری ندارد کارگر...
امیرحسین خوش حال « کولی »