شاید فکر کنید هر کسی که 30 سال حبس و 100 میلیون دلار جریمه نقدی در چشمانداز داشته باشد، آرام بگیرد و سربهراه شود. اما نه. شاید من تشنه مجازات باشم و شاید هم فقط بدترین دشمن خودم.
به هر حال، من گرگ والاستریت هستم. مرا به یاد دارید؟ همان بانکدار سرمایهگذاری که مثل ستارههای راک خوشگذرانی میکرد، همانی که زندگیاش جنون محض بود؟ مردی که با آن لبخند معصومانه به پسرکهایی آوازخوان در گروه کر کلیسا میماند و البته اعتیادی تفریحی داشت که میتوانست گواتمالا را نشئه کند؟ به خاطر که دارید! دوست داشتم جوان و ثروتمند باشم، به همین خاطر پریدم در یکی از قطارهای لانگ آیلند و به سمت والاستریت روانه شدم تا به دنبال اقبالم بگردم. چیزی هم نگذشته بود که فکر بکری به ذهنم رسید و مرا سر ذوق آورد تا نسخه جدیدی از والاستریت را به لانگآیلند ببرم.
عجب فکر بکری هم بود! قبل از تولد 27سالگیام یکی از بزرگترین شرکتهای دلالی در آمریکا را تاسیس کرده بودم. بهترین مکان برای جوانکهای بیسوادی که میخواستند آنقدر پول دربیاورند که در مخیلهشان هم نمیگنجید.
اسم شرکتم «استراتون اوکمونت» بود، اگرچه الان که به گذشته نگاه میکنم، میبینم بهتر بود اسمش را میگذاشتم «سدوم و عموره». به هر حال همه شرکتها در پارکینگ با قاچاقچیهای مواد مخدر مراوده نداشتند، در اتاق مدیریت با حیوانات عجیب و غریب تفریح و روزهای جمعه مسابقه پرتاب کوتوله برگزار نمیکردند.
وقتی سی و چند سالم بود هرچه مربوط به زندگی افراطی و تجملی والاستریت میشد دور و برم را گرفته بود- کاخ، قایق تفریحی، جت خصوصی، هلیکوپتر، لیموزین، نگهبان شخصی مسلح، تیم خدمه خانگی، ساقیهای مواد که شبانهروزی در خدمتم بودند، ماموران پلیس شیتیلبگیر، سیاستمدارهای حقوقبگیر و آنقدر ماشینهای محیرالعقول که میتوانستم بنگاه ماشین خودم را راه بیندازم و البته همسر دوم وفاداری با موهای طلایی به اسم نادین.